جوجه اردک زشت پارت آخر بخش سوم
به دور برم نگاه کردم یه اتاق که خالی از هیچ بود اتاق تاریک که با نور ماه کمی روشن شده بود از جام بلند شدم و با هزار زحمت خودمو به در رسیوندم و چند بار با مشتای آرومی به در ضربه میزدم.
لونا:کسی اونجا نیست.
تعجب کردم از صدام که از ته چاه میومد،سرم بدجور درد میکرد و گلوم هم خشک بود بدجور احساس تشنگی میکرد دوباره تلاشمو کردم ولی کسی نیومد، با حس خیس شدن صورتم تیکه دادم به دیوار و با ازش لیز خورد پاهامو توی بغلم جمع کردم و دستامو درو پاهام حلقه کردم ،سرمو گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن سکوت اتاقو با هق هقم شکسته میشد و من هم فقط به صدای هق هقم گوش میدادم و به بدبختیام فکر میکردم،از بس که گریه کردم اصلا نفهمیدم کی بخواب کردم...صبح با تابش نور خورشید که بی رحمانه به صورتم میخورد چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم تا زیر نور خورشید نباشم با دیدن اتاق دوباره اتفاقای دیشب یادم افتاد قرار بود شب عروسیم بهترین شب تو عمرم باشه ولی برعکس زهرم شد و اینجا زندانی،رفتم سمت در زنگ زده و قهویی رنگ و اینبار با انرژی که نمیدنم از کجا اومده دست مشت زدمو زدم به در که صدای بلند و بدی داد برام مهم نبود.
لونا:کسی تو این خراب شده نیست؟؟
وقتی صدایی از کسی نشنیدم بلند تر داد زدم و با پاک محکم کوبیدم به در که باعث شد درد بدی توی مچ پام بپیچه،نشستم روی زمین و دامن لباس عروسو دادم بالا و با دستم کمی مچ پامو ماساژ دادم.با شنیدن صدای قدمای شخصی زود بلند شدم که باعث شد کمی مچ پام تیر بکشه با چرخوندن کلید توی قفل فهمیدم میخوان درو باز کنم نفس عمیقی کشیدم و در باز شد با دیدن همون پسری که منو دزده با اخم گفتم.
لونا:منو چرا آوردی اینجا.
بدون اینکه جوابمو بده اومد جلو و بازمو گرفت تو دستاش و منو همراه خودش از اتاق خارج کرد.
لونا:ولم کن عوضی داری چیکار میکنی.
بدون توجه به من، منو همراه خودش کشید سمت یه اتاق دیگه ،در اتاقو باز کرد و منو داخل اتاق هل داد که تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین،بخاطر برخوردم به زمین آرنج دستم خیلی درد میکرد
لونا:چرا منو آوردین اینجا؟
بازم چیزی نگفت فک کنم لال شده خیلی دلم میخواست برم سمتش و تا جون داره کتکش بزنم ،خواستم برم سمتش که با شنیدن صدای پاشنه های کسی روی جام ایستادم صدا هر لحظه نزدیک تر میشد.وقتی که کامل اون شخصو دیدم یه لحظه تعجب کردم
لونا:جولیا؟
خندید و عینک دودی که روی چشماش بود رو برداشت
جولیا:به به خانم لونا عجیب تو این لباس عروس خوشگل شدی جوجه اردک
اخمی کردم
لونا:منو چرا آوردی اینجا؟!
جولیا:اولش خیلی سخت بود ولی با کمک یه نفر آسون شد.
تند نفس نفس میکشیدم طوری که قفسه سینم بالا پایین میشد،فقط یه سوال توی ذهنم بود اونم اینکه اون یه نفر کی بوده؟
جولیا:حتما خیلی کنجکاوی تا بدونی کی بهم کمک کرد؟
انگاری ذهنمو خوند.
جولیا:بیا داخل
با دیدنش احساس میکردم یه لحظه نفس کشیدن برام سخت شده باور نمیکرد
لونا:این....امکان نداره
پوزخندی زد
جولیا:درسته خود خودشه
جونگکوک سرشو انداخت پایین.نمیدونستم چرا منو دزدیدن دست به سینه و با اخم گفتم.
لونا: چرا منو دزدیدی؟
جولیا خنده بلندی کرد ولی جونگکوک همچنان سرش پایین بود
جولیا:اینم میخوای بدونی؟.
.وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد.
جولیا:هوم خوب من عاشق شوگام و از اونجایی که فهمیدم جونگکوک هم به تو علاقه هایی داره برای همین باهاش یا معامله کردم.
باورم نمیشد نگاهی به جونگکوک انداختم که چشماشو بسته بود اصلا ازش همچین انتظاری نداشتم
جولیا: با دزدیدنت عروسی هم بهم خورد و الان من میتونم با شوگا ازدواج کنم و تو هم با جونگکوک.
پوزخندی زدم چه عجیب دارن برا من تصمیم میگیرن. با قدمای بلند خودمو به جونگکوک رسوندم وقتی رو به روش ایستادم مهم دستمو پس سینش زدم که یه قدم به عقب رفت.
لونا:چطور تونستی.
کوک:چون دوستت دارم و نمیخواستم کنار کسی دیگه.ببینمت.
لونا:تو...تو خیلی...
دلم نمیخواست بهش بگم پست چون به عنوان داداشم خیلی دوستش داشتم ،دستمو مشت کردم تا از اعصبانیتم کم شه.
لونا:میخوام برم برو کنار.
خواستم از کنارش رد شم که بازومو گرفت.
کوک:نمیتونم بهت اجازه بدم
لونا:کسی اونجا نیست.
تعجب کردم از صدام که از ته چاه میومد،سرم بدجور درد میکرد و گلوم هم خشک بود بدجور احساس تشنگی میکرد دوباره تلاشمو کردم ولی کسی نیومد، با حس خیس شدن صورتم تیکه دادم به دیوار و با ازش لیز خورد پاهامو توی بغلم جمع کردم و دستامو درو پاهام حلقه کردم ،سرمو گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن سکوت اتاقو با هق هقم شکسته میشد و من هم فقط به صدای هق هقم گوش میدادم و به بدبختیام فکر میکردم،از بس که گریه کردم اصلا نفهمیدم کی بخواب کردم...صبح با تابش نور خورشید که بی رحمانه به صورتم میخورد چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم تا زیر نور خورشید نباشم با دیدن اتاق دوباره اتفاقای دیشب یادم افتاد قرار بود شب عروسیم بهترین شب تو عمرم باشه ولی برعکس زهرم شد و اینجا زندانی،رفتم سمت در زنگ زده و قهویی رنگ و اینبار با انرژی که نمیدنم از کجا اومده دست مشت زدمو زدم به در که صدای بلند و بدی داد برام مهم نبود.
لونا:کسی تو این خراب شده نیست؟؟
وقتی صدایی از کسی نشنیدم بلند تر داد زدم و با پاک محکم کوبیدم به در که باعث شد درد بدی توی مچ پام بپیچه،نشستم روی زمین و دامن لباس عروسو دادم بالا و با دستم کمی مچ پامو ماساژ دادم.با شنیدن صدای قدمای شخصی زود بلند شدم که باعث شد کمی مچ پام تیر بکشه با چرخوندن کلید توی قفل فهمیدم میخوان درو باز کنم نفس عمیقی کشیدم و در باز شد با دیدن همون پسری که منو دزده با اخم گفتم.
لونا:منو چرا آوردی اینجا.
بدون اینکه جوابمو بده اومد جلو و بازمو گرفت تو دستاش و منو همراه خودش از اتاق خارج کرد.
لونا:ولم کن عوضی داری چیکار میکنی.
بدون توجه به من، منو همراه خودش کشید سمت یه اتاق دیگه ،در اتاقو باز کرد و منو داخل اتاق هل داد که تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین،بخاطر برخوردم به زمین آرنج دستم خیلی درد میکرد
لونا:چرا منو آوردین اینجا؟
بازم چیزی نگفت فک کنم لال شده خیلی دلم میخواست برم سمتش و تا جون داره کتکش بزنم ،خواستم برم سمتش که با شنیدن صدای پاشنه های کسی روی جام ایستادم صدا هر لحظه نزدیک تر میشد.وقتی که کامل اون شخصو دیدم یه لحظه تعجب کردم
لونا:جولیا؟
خندید و عینک دودی که روی چشماش بود رو برداشت
جولیا:به به خانم لونا عجیب تو این لباس عروس خوشگل شدی جوجه اردک
اخمی کردم
لونا:منو چرا آوردی اینجا؟!
جولیا:اولش خیلی سخت بود ولی با کمک یه نفر آسون شد.
تند نفس نفس میکشیدم طوری که قفسه سینم بالا پایین میشد،فقط یه سوال توی ذهنم بود اونم اینکه اون یه نفر کی بوده؟
جولیا:حتما خیلی کنجکاوی تا بدونی کی بهم کمک کرد؟
انگاری ذهنمو خوند.
جولیا:بیا داخل
با دیدنش احساس میکردم یه لحظه نفس کشیدن برام سخت شده باور نمیکرد
لونا:این....امکان نداره
پوزخندی زد
جولیا:درسته خود خودشه
جونگکوک سرشو انداخت پایین.نمیدونستم چرا منو دزدیدن دست به سینه و با اخم گفتم.
لونا: چرا منو دزدیدی؟
جولیا خنده بلندی کرد ولی جونگکوک همچنان سرش پایین بود
جولیا:اینم میخوای بدونی؟.
.وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد.
جولیا:هوم خوب من عاشق شوگام و از اونجایی که فهمیدم جونگکوک هم به تو علاقه هایی داره برای همین باهاش یا معامله کردم.
باورم نمیشد نگاهی به جونگکوک انداختم که چشماشو بسته بود اصلا ازش همچین انتظاری نداشتم
جولیا: با دزدیدنت عروسی هم بهم خورد و الان من میتونم با شوگا ازدواج کنم و تو هم با جونگکوک.
پوزخندی زدم چه عجیب دارن برا من تصمیم میگیرن. با قدمای بلند خودمو به جونگکوک رسوندم وقتی رو به روش ایستادم مهم دستمو پس سینش زدم که یه قدم به عقب رفت.
لونا:چطور تونستی.
کوک:چون دوستت دارم و نمیخواستم کنار کسی دیگه.ببینمت.
لونا:تو...تو خیلی...
دلم نمیخواست بهش بگم پست چون به عنوان داداشم خیلی دوستش داشتم ،دستمو مشت کردم تا از اعصبانیتم کم شه.
لونا:میخوام برم برو کنار.
خواستم از کنارش رد شم که بازومو گرفت.
کوک:نمیتونم بهت اجازه بدم
۱۳.۷k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.