𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂¹⁰
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂¹⁰
ویو ات
بعد از خوردن غذا بلند شدم و به سمت حیاط رفتم. حیاط بزرگ و دلنشینی بود. یه درخت پیر و بزرگ وسط حیاط بود که ازش یه تاب چوبی دست ساز آویزون..... سوارش شدم..... تاب آروم جلو و عقب میومد خیلی کیف میداد که هم تاب بازی کنی و هم از طبیعت لذت ببری...
ویو کوک
دیدم داره سوار تاب میشه موهای حالت دار و قشنگش توی هوا شناور بود و لباسی که براش پوشونده بودم زیر نور آفتاب میدرخشید.... نور به صورت سفیدش میخورد و زیباتر جلوش میداد.... لبخند ملیحی زدم و متوجه پیاده شدنش از تاب شدم.... پدرم برای یه مأموریت به کانادا رفته بود حالا حالا ها برنمیگشت.... ات رو دیدم که داشت به سمتم میومد خیلی قشنگ به نظر میرسید...اما نه من نباید عاشق شم... خودمو جمع و جور کردم و با رفتار سری باهاش برخورد کردم.
ات: چی کار میکنی؟
کوک: لازمه بدونی*کلافه*
ات: چرا اینقد سرد برخورد میکنی؟*عصبی*
کوک: کی من؟ ههه*خنده بلند*
ات: اصلا حرف زدن با تو گناهه *داد*
کوک: بلند میشه و به سمت ات میره*
ات: چ... چیه؟*ترس*
کوک: با کی حرف زدن گناهه؟*داد*
ات:---
کوک: یه بار دیگه اینطوری حرف بزنی مطمئن باش زنده نمیمونی حالا گمشو تو اتاق*عربده*
با دادش ترس رو دوباره به وجودم اورد اون یه گرگ تو لباس میش بود نباید بهش اعتماد میکردم... اون لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم انگار روحم رو ت.سخیر کرده بودند.... که بهش یه سیلی زدم.... نگاهی بهش انداختم صورتش قرمز شده بود و عصبی به نظر میرسید.... میخواستم فرار کنم که مچ دستمو گرفت و کشید هر چی التماسش میکردم نمیشنید و به کارش ادامه میداد.... منو به سمت یه جایی که با پله به پایین میخورد میبرد.... اونجا.... اونجا انباری بود! مکانی که از بچگی ازش میترسیدم....
ات: ن... نه نه اونجا نه... بب.. ببخشید....
نمیشنید انگار کر شده بود... درو بازش کرد و منو انداخت اون تو تا بخوام پاشم درو قفل کرد...
تاریکی، تاریکی مطلق بود... یه لحظه حس کردم پدرم داره اینکارو باهام میکنه.... دیگه تموم شد درو قفل کرد....
ات:*محکم به در میزنه*کوک کوک ببخشید*گریه*
منو بیار بیرون خواهش میکنم دیگه تکرار هق هق... نمیشه....
ویو کوک
دیگه نمیخوام باهاش خوب رفتار کنم اون دیگه داره از حدش خارج میشه. کاری که کردم درست بود باید آدم میشد....
ویو ات
بعد از خوردن غذا بلند شدم و به سمت حیاط رفتم. حیاط بزرگ و دلنشینی بود. یه درخت پیر و بزرگ وسط حیاط بود که ازش یه تاب چوبی دست ساز آویزون..... سوارش شدم..... تاب آروم جلو و عقب میومد خیلی کیف میداد که هم تاب بازی کنی و هم از طبیعت لذت ببری...
ویو کوک
دیدم داره سوار تاب میشه موهای حالت دار و قشنگش توی هوا شناور بود و لباسی که براش پوشونده بودم زیر نور آفتاب میدرخشید.... نور به صورت سفیدش میخورد و زیباتر جلوش میداد.... لبخند ملیحی زدم و متوجه پیاده شدنش از تاب شدم.... پدرم برای یه مأموریت به کانادا رفته بود حالا حالا ها برنمیگشت.... ات رو دیدم که داشت به سمتم میومد خیلی قشنگ به نظر میرسید...اما نه من نباید عاشق شم... خودمو جمع و جور کردم و با رفتار سری باهاش برخورد کردم.
ات: چی کار میکنی؟
کوک: لازمه بدونی*کلافه*
ات: چرا اینقد سرد برخورد میکنی؟*عصبی*
کوک: کی من؟ ههه*خنده بلند*
ات: اصلا حرف زدن با تو گناهه *داد*
کوک: بلند میشه و به سمت ات میره*
ات: چ... چیه؟*ترس*
کوک: با کی حرف زدن گناهه؟*داد*
ات:---
کوک: یه بار دیگه اینطوری حرف بزنی مطمئن باش زنده نمیمونی حالا گمشو تو اتاق*عربده*
با دادش ترس رو دوباره به وجودم اورد اون یه گرگ تو لباس میش بود نباید بهش اعتماد میکردم... اون لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم انگار روحم رو ت.سخیر کرده بودند.... که بهش یه سیلی زدم.... نگاهی بهش انداختم صورتش قرمز شده بود و عصبی به نظر میرسید.... میخواستم فرار کنم که مچ دستمو گرفت و کشید هر چی التماسش میکردم نمیشنید و به کارش ادامه میداد.... منو به سمت یه جایی که با پله به پایین میخورد میبرد.... اونجا.... اونجا انباری بود! مکانی که از بچگی ازش میترسیدم....
ات: ن... نه نه اونجا نه... بب.. ببخشید....
نمیشنید انگار کر شده بود... درو بازش کرد و منو انداخت اون تو تا بخوام پاشم درو قفل کرد...
تاریکی، تاریکی مطلق بود... یه لحظه حس کردم پدرم داره اینکارو باهام میکنه.... دیگه تموم شد درو قفل کرد....
ات:*محکم به در میزنه*کوک کوک ببخشید*گریه*
منو بیار بیرون خواهش میکنم دیگه تکرار هق هق... نمیشه....
ویو کوک
دیگه نمیخوام باهاش خوب رفتار کنم اون دیگه داره از حدش خارج میشه. کاری که کردم درست بود باید آدم میشد....
۱۲.۱k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.