رمان دنیای رویا ها
رمان دنیای رویا ها
پارت ۵
ویکتور رو به بیمارستان میبرن اولیویا کل مدت صحبت نمیکرد
زمانی که جولیا و مکس میان دکتر هم از اورژانس میاد بیرون
دکتر:حالشون بهتره. عملشون کردیم خونریزی ی داخلی داشتن اما الان درمان شدن الان بیهوش هستن توی بخش تا ۱ ساعت دیگه به هوش میان . بلا به دور
زمانی که ویکتور به هوش میاد همه پیشش میرن ولی اولیویا نه
همه اتاق رو ترک میکنن و اولیویا پیشش میمونه
اولیویا:اگه تو هم مث جان میمردی چی
ویکتور:جان کی دیگه
اولیویا: کسی که دوسش داشتم کسی که از بچگیم باهاش دوست بودم
ویکتور :داداشت رو میگی
اولیویا: تو اصلا خونمون بودی. توی عکسا پسری دیدی
اصلا به حال من توجه میکنی
ویکتور: چرا قیمه ها رو میریزی تو ماستا
اولیویا:بحث رو عوض نکن تو واقعا (جان اندرسون)رو میشناسی
ویکتور: اون بهترین دوستم بود
اولیویا: درسته اون الان مرده
ویکتور: پس بگو چرا انقد عصبی هستی چون نزدیک بود منو هم از دست بدی
اولیویا: اره اونم توی سال سوم مرگش
ویکتور: بیا بغلم
۵ روز بعد
دکتر: ویکتور الان حالش خیلی بهتره ولی باز هم باید ازش مراقبت بشه
مامان اولیویا: میتونه خونه ی ما بمونه منم ازش مراقبت میکنم
۲هفته بعد
اولیویا:ویکتورررررر بیداررررر شووووو
ویکتور: پاشدم پاشدم
اولیویا: صبحونه رو بیرون میخوریم دیرمون شده
دکتر ویکتور رو معاینه کرد
اونها توی کافیه ی بیمارستان صبحانه خوردن
و رفتن خرید
اولیویا: چی بگیریم براشون
ویکتور: من نمیدونم خب اولین بارمه دارم میرم مراسم نامزدی
اولیویا:که چی اِ این چه خوبه
شرط پارت بعد
۴ لایک ۳ کامنت ۱ فالو
پارت ۵
ویکتور رو به بیمارستان میبرن اولیویا کل مدت صحبت نمیکرد
زمانی که جولیا و مکس میان دکتر هم از اورژانس میاد بیرون
دکتر:حالشون بهتره. عملشون کردیم خونریزی ی داخلی داشتن اما الان درمان شدن الان بیهوش هستن توی بخش تا ۱ ساعت دیگه به هوش میان . بلا به دور
زمانی که ویکتور به هوش میاد همه پیشش میرن ولی اولیویا نه
همه اتاق رو ترک میکنن و اولیویا پیشش میمونه
اولیویا:اگه تو هم مث جان میمردی چی
ویکتور:جان کی دیگه
اولیویا: کسی که دوسش داشتم کسی که از بچگیم باهاش دوست بودم
ویکتور :داداشت رو میگی
اولیویا: تو اصلا خونمون بودی. توی عکسا پسری دیدی
اصلا به حال من توجه میکنی
ویکتور: چرا قیمه ها رو میریزی تو ماستا
اولیویا:بحث رو عوض نکن تو واقعا (جان اندرسون)رو میشناسی
ویکتور: اون بهترین دوستم بود
اولیویا: درسته اون الان مرده
ویکتور: پس بگو چرا انقد عصبی هستی چون نزدیک بود منو هم از دست بدی
اولیویا: اره اونم توی سال سوم مرگش
ویکتور: بیا بغلم
۵ روز بعد
دکتر: ویکتور الان حالش خیلی بهتره ولی باز هم باید ازش مراقبت بشه
مامان اولیویا: میتونه خونه ی ما بمونه منم ازش مراقبت میکنم
۲هفته بعد
اولیویا:ویکتورررررر بیداررررر شووووو
ویکتور: پاشدم پاشدم
اولیویا: صبحونه رو بیرون میخوریم دیرمون شده
دکتر ویکتور رو معاینه کرد
اونها توی کافیه ی بیمارستان صبحانه خوردن
و رفتن خرید
اولیویا: چی بگیریم براشون
ویکتور: من نمیدونم خب اولین بارمه دارم میرم مراسم نامزدی
اولیویا:که چی اِ این چه خوبه
شرط پارت بعد
۴ لایک ۳ کامنت ۱ فالو
۲.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.