رمان(عشق)پارت۶۲
دوربر:دقیقا......بلا بدور باشه. آیبیکه و آسیه و زهرا و عایشه و افرا و لیلا و الیف و هاریکا و تالیا و اوزگه و ملیسا:بلابدور😢😢😢😢😢. مظلوم و تولگا و امیر:بلابدور😢😢😢😢. ملیسا:چرا این کارو کردی؟😢😢😢😢. سوسن:میشه الان چیزی نپرسین لطفا؟😢😢الان اصلا در شرایطی نیستم که بتونم جوابتونو بدم😢😢😢😢😢😢از همتون ممنونم که بخاطر من اومدین😢😢😢😢. «۵ روز بعد». «خونه ی سوسعم». عمر:حالا دیگه نمیتونی در بری باید بگی چرا اون کار مزخرفو کردی چرا؟😢😢😢😢😢. سوسن:من میرم تو اتاق😢😢😢😢. (عمر دست سوسن رو گرفت و گفت). عمر:ایندفعه رو کوتاه نمیام بگو بشین و بگو. سوسن:دستمو ول کن😢😢😢😢😢💔💔. عمر:ول نمیکنم باید همه چیز رو از اول برام تعریف کنی چرا ینکارو کردی(باگریه)چطور دلت اومد دلت به حال خودت نسوخت دلت برای این بچه ی بی گناه میسوخت یعنی اصلا دلت برام نسوخت؟😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔. سوسن:گفتم ولم کن نمیخوام حرف بزنم💔. عمر:چرا هان چرا این کاری میکنی؟😭😭😭. سوسن:...........
۳.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.