پارت ۱۰۴(خوش اومدی خوشگلم)
اين قدر هنگ کرده بود که معني کلمات و هم نمي فهميدم. دوباره و اين بار بلندتر گفت:
- شماره ات؟
سريع خودم و پيدا کردم و توي جلد ترسا فرو رفتم و گفتم:
- واسه چي؟
- مهم نيست، بگو.
- و اگه نگم؟
خم شد روي صورتم. علاوه بر خودم، شبنم و بنفشه هم حسابي ترسيده بودن. آروم و شمرده گفت:
- تا اون روي سگ من و بالا نياوردي، شماره ات و بگو.
آب دهنم و قورت دادم و شماره ام و گفتم. جرأت نداشتم ديگه بر خلاف ميلش حرفي بزنم. ممکن بود ميز و بکوبه توي سرم، از آرتان ديوونه بعيد هم نبود. وقتي شماره رو زد توي گوشيش، براي اين که مطمئن بشه سر کارش نذاشتم، شماره رو گرفت و وقتي چراغ گوشي روي ميز شروع به خاموش و روشن شدن کرد، فهميد که درست گفتم. بدون حرف راهش رو به سمت در رستوران کج کرد و خارج شد. بعد از اين که از رفتنش مطمئن شديم، بنفشه نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت:
- يا قمر بني هاشم! ترسا دلم برات مي سوزه! عين اژدهاي دو سر مي مونه.
شبنم هم با بغض گفت:
- داشتم از ترس مي مردم.
سعي کردم خونسرد باشم و از اين رو گفتم:
- نه بابا! همچين پخي هم نيست، فقط قپي مياد. آدمش مي کنم، من الان مجبور شدم کوتاه بيام چون نمي خواستم وسط رستوراني که همه ي کارکنانش مي شناسنمون، آبروريزي درست بشه.
- دوستاش بدتر از ما ترسيده بودن و داشتن با چشماي گشاد شده نگاهمون مي کردن.
- من موندم اين با اين اخلاق گندش، چه جوري سوگلي مامان باباشه.
- لابد فقط واسه ما سگه.
اشتهام کور شده بود و نمي تونستم ديگه چيزي بخورم. تکيه دادم به پشتي صندلي و به فکر فرو رفتم. چطور قرار بود با اين بشر زندگي کنم؟ اي خدا به من صبر بده. يهو صداي جيغ شبنم بلند شد:
- ترسا برات اس ام اس داد.
سريع گوشي و از دست شبنم قاپيدم. تازه چشمم افتاد به شماره اش که به رند مي گفت زکي! اس ام اس و باز کردم نوشته بود:
- مثل يه دختر خوب پاشو بيا بيرون کارت دارم. بچه بازي هم در نيار وگرنه مجبور مي شم بيام تو با يه زبون ديگه باهات حرف بزنم. جلوي دوستام و دوستات فکر نکنم زياد جلوه خوبي داشته باشه!
اس ام اسش يه تهديد بود. چاره اي نبود بايد مي رفتم. بلند شدم و گفتم:
- من مي رم بيرون يه هوايي عوض کنم، شما هم تا غذا خوردين بياين.
پول غذام و دادم به بنفشه و رفتم بيرون. توي محوطه ي جلوي رستوران نبود. مونده بودم کجا برم دنبالش که اس ام دومش اومد:
- بيا پشت رستوران.
- شماره ات؟
سريع خودم و پيدا کردم و توي جلد ترسا فرو رفتم و گفتم:
- واسه چي؟
- مهم نيست، بگو.
- و اگه نگم؟
خم شد روي صورتم. علاوه بر خودم، شبنم و بنفشه هم حسابي ترسيده بودن. آروم و شمرده گفت:
- تا اون روي سگ من و بالا نياوردي، شماره ات و بگو.
آب دهنم و قورت دادم و شماره ام و گفتم. جرأت نداشتم ديگه بر خلاف ميلش حرفي بزنم. ممکن بود ميز و بکوبه توي سرم، از آرتان ديوونه بعيد هم نبود. وقتي شماره رو زد توي گوشيش، براي اين که مطمئن بشه سر کارش نذاشتم، شماره رو گرفت و وقتي چراغ گوشي روي ميز شروع به خاموش و روشن شدن کرد، فهميد که درست گفتم. بدون حرف راهش رو به سمت در رستوران کج کرد و خارج شد. بعد از اين که از رفتنش مطمئن شديم، بنفشه نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت:
- يا قمر بني هاشم! ترسا دلم برات مي سوزه! عين اژدهاي دو سر مي مونه.
شبنم هم با بغض گفت:
- داشتم از ترس مي مردم.
سعي کردم خونسرد باشم و از اين رو گفتم:
- نه بابا! همچين پخي هم نيست، فقط قپي مياد. آدمش مي کنم، من الان مجبور شدم کوتاه بيام چون نمي خواستم وسط رستوراني که همه ي کارکنانش مي شناسنمون، آبروريزي درست بشه.
- دوستاش بدتر از ما ترسيده بودن و داشتن با چشماي گشاد شده نگاهمون مي کردن.
- من موندم اين با اين اخلاق گندش، چه جوري سوگلي مامان باباشه.
- لابد فقط واسه ما سگه.
اشتهام کور شده بود و نمي تونستم ديگه چيزي بخورم. تکيه دادم به پشتي صندلي و به فکر فرو رفتم. چطور قرار بود با اين بشر زندگي کنم؟ اي خدا به من صبر بده. يهو صداي جيغ شبنم بلند شد:
- ترسا برات اس ام اس داد.
سريع گوشي و از دست شبنم قاپيدم. تازه چشمم افتاد به شماره اش که به رند مي گفت زکي! اس ام اس و باز کردم نوشته بود:
- مثل يه دختر خوب پاشو بيا بيرون کارت دارم. بچه بازي هم در نيار وگرنه مجبور مي شم بيام تو با يه زبون ديگه باهات حرف بزنم. جلوي دوستام و دوستات فکر نکنم زياد جلوه خوبي داشته باشه!
اس ام اسش يه تهديد بود. چاره اي نبود بايد مي رفتم. بلند شدم و گفتم:
- من مي رم بيرون يه هوايي عوض کنم، شما هم تا غذا خوردين بياين.
پول غذام و دادم به بنفشه و رفتم بيرون. توي محوطه ي جلوي رستوران نبود. مونده بودم کجا برم دنبالش که اس ام دومش اومد:
- بيا پشت رستوران.
۳.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.