فیک به هم خواهیم رسید
نکنه تمام این مشکلات فقط از سر این بود که منو میخواست
+تهیونگ نه تروخدا نه
×دیگه تموم شده
+فقط ۵ دقیقه بزار بغلش کنم خواهش میکنم دستامو باز کن بزار باهاش خداحافظی کنم
بعد از چند ثانیه التماس کردن های من هوفی کشید و با اشاره چشمی به دو فردی که دستای منو یونگیو گرفته بودن اشاره کرد که ولمون کنن
به محض اینکه دستام رها شد با گریه تو بغل یونگی پریدم موهاشو نوازش میکردم و روی سرش فریاد هایی میزدم که قابل شنیدن نبود ولی دیدن اون منظره گوش هاتو کر میکرد
دستامو روی صورتش قاب میکردم و با حسرت می بوسیدمش
صورت هر دومون خیس اشک هایی پر از تاریکی و درد عمیق بود
به موهای بلند مشکیش که از پشت گوشش بیرون زده بود چنگ میزدم و بوسه های آخر و روی لبای نرمش می گذاشتم
اون لذت بیپایان دیگه به آخر رسیده
اون عشقی که قرار بود تا آخر عمر باشه
کل زندگیم میخواست بره
جایی که دیگه راه برگشتی نبود
قرار نبود دیگه لبام رنگ لبخندی رو به خودش ببینه همش تموم شده بود
با رفتن عشقم هر چیز خوش حال کننده ای ام با اون میره و من میمونم
تنهای تنها
این بغل های آخر کار به جای اینکه حس آرامش بهم بده حس از دست دادن بهم میداد
انگار یه چیزیم کمه
توی تنم یه ضعفی به وجود اومده
اینکه یک نفر و قرار نیست دیگه هیچ وقت ببینی سخته
چه برسه اون آدم عشق زندگیت باشه
دیگه تموم شدن اون بوسه ها
یعنی دیگه قرار نبود اون لبا رو ببوسم
دیگه قرار نبود توی آغوش مردونش کشیده بشم
دیگه قرار نبود با خنده های شیرینش زندگی تلخمو خوش کام کنه
دیگه از لذت زیر نگاه های عاشقانش بودن محروم میشدم
دیگه نمیتونستم سرمو روی پاهاش بزارم و آروم دستاشو روی موهام بکشه
دیگه قرار نبود اون دستای سفید و صورتی، ظریف و نازکشو توی دستام فشار بدم
دیگه
دیگه
دیگه
دیگه تموم شد
قرار بود تا چند ثانیه دیگه همه این قشنگیا به چیزی جز خاکستر تبدیل نشن
تهیونگ که از دیدن من و یونگی تو اون حالت خیلی خشمگین شده بود سریع به بادیگاردا گفت که کارو شروع کنن
وقتی از توی بغلم میکشیدنش بیرون لباسشو چنگ میزدم و جیغ میزدم
تیکه ای از لباسش توی دستم موند ولی یونگیو ازم جدا کردن
انگار قلبمو از قفسه سینم در آورده بودن
دردی توی سینم پیچشیده بود
آنقدر که نمیتونستم درست نفس بکشم
یونگیو به صندلی رو بروی من بستن و یه نفر با یه سرنگ که مایع سبز رنگ توش بود رو توی دستش گرفت و بهش ضربه زد تا امتحانش کنه
و یکی کله یونگیو محکم گرفت و به یه سمت کج کرد تا جای سرنگو روی گردنش باز کنه
-رزاا
+یونگیی
-فقط برای آخرین بار بخند
-بزار برای آخرین بار خندتو ببینم دوست دارم آخرین چیزی که میبینم این باشه
+نمیتونمم
-به خاطر من بخند خواهش میکنم
با تموم دردی که داشت مثل یک وزنه هزار کیلویی منو به زمین فرو می برد لبخندی زدم که پر از غم بود
لبخندی غمگین تر از کل ضجه ها و گریه هایی که تاحالا توی دنیا زده شده بود
لبخندی پر از ضعف
لبخندی با چشم های خیس
این لبخند آخرین لبخندی بود که میزدم
آخرین لبخند
سرنگو به سمت گردن یونگی نشانه بردن و بعد بهش تزریق کردن
+تهیونگ نه تروخدا نه
×دیگه تموم شده
+فقط ۵ دقیقه بزار بغلش کنم خواهش میکنم دستامو باز کن بزار باهاش خداحافظی کنم
بعد از چند ثانیه التماس کردن های من هوفی کشید و با اشاره چشمی به دو فردی که دستای منو یونگیو گرفته بودن اشاره کرد که ولمون کنن
به محض اینکه دستام رها شد با گریه تو بغل یونگی پریدم موهاشو نوازش میکردم و روی سرش فریاد هایی میزدم که قابل شنیدن نبود ولی دیدن اون منظره گوش هاتو کر میکرد
دستامو روی صورتش قاب میکردم و با حسرت می بوسیدمش
صورت هر دومون خیس اشک هایی پر از تاریکی و درد عمیق بود
به موهای بلند مشکیش که از پشت گوشش بیرون زده بود چنگ میزدم و بوسه های آخر و روی لبای نرمش می گذاشتم
اون لذت بیپایان دیگه به آخر رسیده
اون عشقی که قرار بود تا آخر عمر باشه
کل زندگیم میخواست بره
جایی که دیگه راه برگشتی نبود
قرار نبود دیگه لبام رنگ لبخندی رو به خودش ببینه همش تموم شده بود
با رفتن عشقم هر چیز خوش حال کننده ای ام با اون میره و من میمونم
تنهای تنها
این بغل های آخر کار به جای اینکه حس آرامش بهم بده حس از دست دادن بهم میداد
انگار یه چیزیم کمه
توی تنم یه ضعفی به وجود اومده
اینکه یک نفر و قرار نیست دیگه هیچ وقت ببینی سخته
چه برسه اون آدم عشق زندگیت باشه
دیگه تموم شدن اون بوسه ها
یعنی دیگه قرار نبود اون لبا رو ببوسم
دیگه قرار نبود توی آغوش مردونش کشیده بشم
دیگه قرار نبود با خنده های شیرینش زندگی تلخمو خوش کام کنه
دیگه از لذت زیر نگاه های عاشقانش بودن محروم میشدم
دیگه نمیتونستم سرمو روی پاهاش بزارم و آروم دستاشو روی موهام بکشه
دیگه قرار نبود اون دستای سفید و صورتی، ظریف و نازکشو توی دستام فشار بدم
دیگه
دیگه
دیگه
دیگه تموم شد
قرار بود تا چند ثانیه دیگه همه این قشنگیا به چیزی جز خاکستر تبدیل نشن
تهیونگ که از دیدن من و یونگی تو اون حالت خیلی خشمگین شده بود سریع به بادیگاردا گفت که کارو شروع کنن
وقتی از توی بغلم میکشیدنش بیرون لباسشو چنگ میزدم و جیغ میزدم
تیکه ای از لباسش توی دستم موند ولی یونگیو ازم جدا کردن
انگار قلبمو از قفسه سینم در آورده بودن
دردی توی سینم پیچشیده بود
آنقدر که نمیتونستم درست نفس بکشم
یونگیو به صندلی رو بروی من بستن و یه نفر با یه سرنگ که مایع سبز رنگ توش بود رو توی دستش گرفت و بهش ضربه زد تا امتحانش کنه
و یکی کله یونگیو محکم گرفت و به یه سمت کج کرد تا جای سرنگو روی گردنش باز کنه
-رزاا
+یونگیی
-فقط برای آخرین بار بخند
-بزار برای آخرین بار خندتو ببینم دوست دارم آخرین چیزی که میبینم این باشه
+نمیتونمم
-به خاطر من بخند خواهش میکنم
با تموم دردی که داشت مثل یک وزنه هزار کیلویی منو به زمین فرو می برد لبخندی زدم که پر از غم بود
لبخندی غمگین تر از کل ضجه ها و گریه هایی که تاحالا توی دنیا زده شده بود
لبخندی پر از ضعف
لبخندی با چشم های خیس
این لبخند آخرین لبخندی بود که میزدم
آخرین لبخند
سرنگو به سمت گردن یونگی نشانه بردن و بعد بهش تزریق کردن
۲۷.۳k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.