i fell in love with chost .part4
《یونگی؟!.....من دیوونه نیستم نه؟!....خودتی؟..باهام حرف بزن!!》
*سکوت*
《یه چیزی بگو...》
*سکوت*
یهو دستشو بالا برد و سمتم دراز کرد.
لیسا:《نه....نزدیک نیااااااا!!!》
《خانم؟!》
پلک زدم نمیتونستم جلوی سوزش چشمامو بگیرم و هر قطره ای که میریخت قلبم بیشتر مچاله میشد.دیدم تار بود ولی تونستم تصویره زنی رو تو آینه ببینم.
با لحن نگرانی ازم پرسید:"خانم؟حالتون خوبه؟!"
لیسا:"نمیدونم...نمی..نمیدونم!"
اون دیگه چه کوفتی بود؟
واقعی بود؟،یا من دیوونه شدم؟؟؟!
از طرف دیگه..
نمیدونم.
.........................................................................................
《خوبم...جدی میگم..》
دستمو با اعصبانیت روی موهام کشیدم و روی صندلیه کمک راننده ماشین جا به جا کردم.
جونگ کوک:《خب کلمه ی"خوب"چیغی که تو تو دستشویی کشیدی رو توضیح نمیده.نمیخوای بگی چی شده؟》
با اخم بهش نگاه کردم.اینقدر اعصابم خورد بود که نتونستم جلوی طعنه ها و فحش هام رو بگیرم.
《من چهار ساعته دارم میگم؟؟ مگه کری؟؟برای بار نمیدونم چندم دادم بهتون میگم که میدونم چی دیدم و چه اتفاق کوفتی افتاد ولی باور نکردید!!پس چه لزومی داره حرف بزنم؟؟》
دستش رو روی دنده گزاشت و به سمت چپ،و بعدا بالا هل داد.هوفی کشید و نیم نگاهی بهم انداخت.《من باورت کردم》
ابروهامو بالا دادم و نور امیدی تو دلم جو ونه زد.《نا...ناموسن؟؟》
پاشو روی پدال گاز فشار داد و نگاه به من کرد.《خب..فقط قسمته جیزدنه》
لبخندم افتاد و سرم و به پشت صندلی کوبیدم.《اهههههههه..دهنتو ببند》
ووکالیست تعنه زد《جدی جدی تو انتزار داری ما باور کنیم که تو یونگیو،یا همون'روح'یونگی رو دیدی؟؟؟》
چشمامو چرخوندم《نوپ....ازت انتزار کاریو ندارم...واسه همین در عجبم چرا داری من میرسونی؟》شونههاشو بالا انداخت《نامجون گفت که حالت زیاد خوب نیست برای همین دارم می رسونمت..که فقط محض احتایت اگه تشنج کردی یکی اونجا باشه جعمت کنه...》
جمله اخرشو زمزمه وار گفت و منم با اینکه شنیدمش به خودم نگرفتم.
لیسا:"حالم زیاد خوب نیست؟جدی؟خفه شو..فقط خفه شو"
آروم سیلی به شونش زدم .اگه اون لحظه رانندگی نمی کرد صد بار بیشتر میزدمش..
جونگ کوک:《ببین،تو باید استراحت کنی...تازه رسیدی،چیزی زیاد نخوردی احتمالا..》
لیسا:《من خودم میدونم چی دیدم باشه؟اگه باورم نمیکنی؟نکن》
نفسش رو آروم بیرون داد:《خیلی خب...فقط درباره یونگی هیونگ زیاد فکر نکن،باشه؟》
لیسا:《فکر نمیکنم..》
صدام جوری شد که خودم بزور میشنیدمش.به پا هام نگاه کردم.فک کنم واقعا دیوونه شدم...
جونگ کوک منو به خودم اورد:《بیا لیسا..رسیدیم.》
#BTS #خاص
*سکوت*
《یه چیزی بگو...》
*سکوت*
یهو دستشو بالا برد و سمتم دراز کرد.
لیسا:《نه....نزدیک نیااااااا!!!》
《خانم؟!》
پلک زدم نمیتونستم جلوی سوزش چشمامو بگیرم و هر قطره ای که میریخت قلبم بیشتر مچاله میشد.دیدم تار بود ولی تونستم تصویره زنی رو تو آینه ببینم.
با لحن نگرانی ازم پرسید:"خانم؟حالتون خوبه؟!"
لیسا:"نمیدونم...نمی..نمیدونم!"
اون دیگه چه کوفتی بود؟
واقعی بود؟،یا من دیوونه شدم؟؟؟!
از طرف دیگه..
نمیدونم.
.........................................................................................
《خوبم...جدی میگم..》
دستمو با اعصبانیت روی موهام کشیدم و روی صندلیه کمک راننده ماشین جا به جا کردم.
جونگ کوک:《خب کلمه ی"خوب"چیغی که تو تو دستشویی کشیدی رو توضیح نمیده.نمیخوای بگی چی شده؟》
با اخم بهش نگاه کردم.اینقدر اعصابم خورد بود که نتونستم جلوی طعنه ها و فحش هام رو بگیرم.
《من چهار ساعته دارم میگم؟؟ مگه کری؟؟برای بار نمیدونم چندم دادم بهتون میگم که میدونم چی دیدم و چه اتفاق کوفتی افتاد ولی باور نکردید!!پس چه لزومی داره حرف بزنم؟؟》
دستش رو روی دنده گزاشت و به سمت چپ،و بعدا بالا هل داد.هوفی کشید و نیم نگاهی بهم انداخت.《من باورت کردم》
ابروهامو بالا دادم و نور امیدی تو دلم جو ونه زد.《نا...ناموسن؟؟》
پاشو روی پدال گاز فشار داد و نگاه به من کرد.《خب..فقط قسمته جیزدنه》
لبخندم افتاد و سرم و به پشت صندلی کوبیدم.《اهههههههه..دهنتو ببند》
ووکالیست تعنه زد《جدی جدی تو انتزار داری ما باور کنیم که تو یونگیو،یا همون'روح'یونگی رو دیدی؟؟؟》
چشمامو چرخوندم《نوپ....ازت انتزار کاریو ندارم...واسه همین در عجبم چرا داری من میرسونی؟》شونههاشو بالا انداخت《نامجون گفت که حالت زیاد خوب نیست برای همین دارم می رسونمت..که فقط محض احتایت اگه تشنج کردی یکی اونجا باشه جعمت کنه...》
جمله اخرشو زمزمه وار گفت و منم با اینکه شنیدمش به خودم نگرفتم.
لیسا:"حالم زیاد خوب نیست؟جدی؟خفه شو..فقط خفه شو"
آروم سیلی به شونش زدم .اگه اون لحظه رانندگی نمی کرد صد بار بیشتر میزدمش..
جونگ کوک:《ببین،تو باید استراحت کنی...تازه رسیدی،چیزی زیاد نخوردی احتمالا..》
لیسا:《من خودم میدونم چی دیدم باشه؟اگه باورم نمیکنی؟نکن》
نفسش رو آروم بیرون داد:《خیلی خب...فقط درباره یونگی هیونگ زیاد فکر نکن،باشه؟》
لیسا:《فکر نمیکنم..》
صدام جوری شد که خودم بزور میشنیدمش.به پا هام نگاه کردم.فک کنم واقعا دیوونه شدم...
جونگ کوک منو به خودم اورد:《بیا لیسا..رسیدیم.》
#BTS #خاص
۱۲.۳k
۲۷ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.