i fell in love with chost..part1
با استرس سرمو بالا گرفتم.صدای تق تق پاشنه ی چکمه ام و برخوردش با موزاییک تو گوشم میپیچد.فکرم درگیر بود و دلم پیچ و تاب میخورد.تردید و افسوسی که تو دلم احساس میکردم باعث میشد چند بار مکس کنم و لبمو به دندون بگیرم.افکارات منفی داشتم.بیشتر جملات با'چی میشهگه'یا'شایدها'پرشده بود.میترسیدم با دیدنم عکسالعمل بدی نشون بدن و قبولم نکن.حتی با اینکه می دونستم حقم بود طاقت نگاه کردن به قیافه دلسرد و ناامیدشونو نداشتم.همینجو
ریشم پنج سال بدون هیچ خداحافظی غیبم زده بود...
کمی فکرکردم..پنج سال..پنج سال از موقعی که اون مرده گذشته..خب..دقیقش،پنج سال و دو ماه!
زمان چجوری میگزره؟زندگی چجوری میگزره؟
زوری نیست که به یاد اون شب لعنتی نیفتم.بیشتر لحظه هارو تارو بلور بودن.دوید
نمونو تو اون راهرو های سفید و بی انتها یادمه.پاهام اینقدر ضعیف شده بودن که چند بار اسکندری خوردم و زانوهام زخمی کردم.درگیری که با بدیگاردا داشتیم...
واقعا پنج سال پیش بود؟
هه هه
واو...
نفس عمیق و خفه ای کشیدم،استرس داشتم.بیخیال لیسا،فوقش یه چند تا فحش
میخوری و از کمپانی شوتت میکنن بیرون.چی بدتر از این؟
لبخند تلخی رو لبام نشست و دکمه اسانسورو فشار دادم.
_لیسا؟
قسم میخورم قلبم برای یه لحظه ایستاد!هین ارومی کشیدم و اب دهنمو سنگین
قورت دادم.به سمت صدا برگشتم و مرد قد بلندی رو دیدم،تک خنده است سی زدم.
لیسا:سلام نامی..
چند قدم بهم نزدیک تر شد و بهم نگاه کرد.حالت نگاش یجورایی ترسناک بود،
که باعث شد به شوک بیفتم،نکنه چیزی رو صورتم باشه؟!نکنه یهو میخواد با یه سیلی سوپرایزم کنه!؟ شت...
چشمام همجا بود غیر از چشماش.
نامجون:خیلی عوضی میدونستی؟!پنج سال گذشته و تو این روزو برای اومدن انتخاب کردی؟این همه سال کدوم جهنمی بودی؟تو گوشم داد زد و منو از بغلش
کشید بیرون.چشمام اندازه ته لیوانی بزرگ شده بود.
نامجون متوجه شد و ابروش برو بالا.و پرسید:((چیه چرا قیافت اینجوریه؟روح دیدی؟))نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لبخند بزرگی زدم:((هیچی..فقط انطزار اینو ازت نداشتم!))بهم لبخند زد:((حالا واقعا چرا الان؟!))
لیسا:((متاسفم..بعد اون اتفاق.... مجبور شدم برم.))
نفسشو داد بیرون و گفت:((پنج سال گذشت.بیاورم نمیشه..الان اگه اینجا بود بهمون افتخار میکرد.))
سرمو تند تند تکون دادم:((مطمئنا!شما بچه ها بی تی اسو به یه صتح جدید بردید))
((هوم،نگفتی چی کشوندت اینجا؟))
((بیخیال دادا! یعنی نمیتونم بیا ببینمتون؟))
ادامه دارد...🌟
نظر بدید که مهم ترین چیزه.💜
#خاص #جذاب
ریشم پنج سال بدون هیچ خداحافظی غیبم زده بود...
کمی فکرکردم..پنج سال..پنج سال از موقعی که اون مرده گذشته..خب..دقیقش،پنج سال و دو ماه!
زمان چجوری میگزره؟زندگی چجوری میگزره؟
زوری نیست که به یاد اون شب لعنتی نیفتم.بیشتر لحظه هارو تارو بلور بودن.دوید
نمونو تو اون راهرو های سفید و بی انتها یادمه.پاهام اینقدر ضعیف شده بودن که چند بار اسکندری خوردم و زانوهام زخمی کردم.درگیری که با بدیگاردا داشتیم...
واقعا پنج سال پیش بود؟
هه هه
واو...
نفس عمیق و خفه ای کشیدم،استرس داشتم.بیخیال لیسا،فوقش یه چند تا فحش
میخوری و از کمپانی شوتت میکنن بیرون.چی بدتر از این؟
لبخند تلخی رو لبام نشست و دکمه اسانسورو فشار دادم.
_لیسا؟
قسم میخورم قلبم برای یه لحظه ایستاد!هین ارومی کشیدم و اب دهنمو سنگین
قورت دادم.به سمت صدا برگشتم و مرد قد بلندی رو دیدم،تک خنده است سی زدم.
لیسا:سلام نامی..
چند قدم بهم نزدیک تر شد و بهم نگاه کرد.حالت نگاش یجورایی ترسناک بود،
که باعث شد به شوک بیفتم،نکنه چیزی رو صورتم باشه؟!نکنه یهو میخواد با یه سیلی سوپرایزم کنه!؟ شت...
چشمام همجا بود غیر از چشماش.
نامجون:خیلی عوضی میدونستی؟!پنج سال گذشته و تو این روزو برای اومدن انتخاب کردی؟این همه سال کدوم جهنمی بودی؟تو گوشم داد زد و منو از بغلش
کشید بیرون.چشمام اندازه ته لیوانی بزرگ شده بود.
نامجون متوجه شد و ابروش برو بالا.و پرسید:((چیه چرا قیافت اینجوریه؟روح دیدی؟))نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لبخند بزرگی زدم:((هیچی..فقط انطزار اینو ازت نداشتم!))بهم لبخند زد:((حالا واقعا چرا الان؟!))
لیسا:((متاسفم..بعد اون اتفاق.... مجبور شدم برم.))
نفسشو داد بیرون و گفت:((پنج سال گذشت.بیاورم نمیشه..الان اگه اینجا بود بهمون افتخار میکرد.))
سرمو تند تند تکون دادم:((مطمئنا!شما بچه ها بی تی اسو به یه صتح جدید بردید))
((هوم،نگفتی چی کشوندت اینجا؟))
((بیخیال دادا! یعنی نمیتونم بیا ببینمتون؟))
ادامه دارد...🌟
نظر بدید که مهم ترین چیزه.💜
#خاص #جذاب
۶.۳k
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.