رمان معشوقه ی شیطون زیبای من
#پارت سیزدهم
ارسلان منو دریا رو پس زد و فرار کرد ما هم پشت سرش رفتیم یه چاقو رو گرفته بود روی شاهرگش میخواست بزنه که دریا با گریه گفت: نههههه داداشییی نه تو رو خدا
ارسلان مات به دریا نگاه میکرد به خودش که اومد یه داد زد قشنگ میشد عصبانیت رو تو نگاهش دید
ارسلان : میکشمتون
منو دیا هم فرار کردیم توی حیاط
ارسلان : تنبیه تون اینه که تا صبح اینجا باشید
وایی نه خیلی سرده منم لباسم نازکه تازه هم حموم کردم دریا هم یه چیز دخترونه است
دریا : داداش تروخدا بزار من بیام بالا
ارسلان : نه خیر تنبیه
و رفت در رو هم بست لعنتی
دریا : نهههههه گوه خوردم نهههههه حالا تا صبح چی کار کنم
من : وایی حالا سرما هیچی تو بدون نوار میخوای چی کار کنی
دریا : واییییی خدایا
خلاصه رفتیم روی تاب و هم دیگه رو بغل کردیم تا گرمون شه ولی خب بازم سرد بود
صبح ارسلان
اوخیی نگاه شون کن چقدر نازه خوابیدن فکر کنم یخ زدن تا صبح . همین امروز باید به دیانا بگم دوستش دارم باید بگم عاشقشم باید بگم زندگیمو عوض کرد
من : هوی دخی یا پاشید بیاد ناشتا
اونا هم با صدای من سریع پریدن تو خونه منم رفتم پیششون که دور یه پتو بودن
که یهو تلفن خونه زنگ خورد
من : بله
بابای دیانا : سلام پسرم
من : چیزی شده
بابای دیانا : ببین هل نکن پسرم امروز بابات رفت که کارای اداری رو بکنه که با به ماشین شاخ به شاخ شدن الان هم بابات تو کماست
ما هم تو بیمارستانیم
یهو صدای مامانم اومد : نهههههههه شوهرم نمرده نهههههههه
یهو صدای گریه اومد حتی بابای دیانا هم
گریه میکرد یعنی خدا جون بابا رفت گوشی از دستم افتاد که دریا برداشت بعد فکر کنم بابای دیانا به اون هم همه چی رو گفت چون بلند بلند زجه میزد اشک میریخت نتونستم تحمل کنم بغلش کردم
دریا : ارسلان یتیم شدیم .....بابام رفت .....و جیغ میزد
دیانا ..........
الان حدود 2 ماه از اون قضیه میگذره و ارسلان رفت برای خاکسپاری دریا هم میخواست بره اما ارسلان نذاشت و عرفان اومد پیش ما و 1 هفته دیگه ارسلان برمیگرده واقعا الان میفهمم وابسته اش شدم آره دوستش دارم آره عاشقشم دام برای عطرش خودش خنده هاش ناراحتی هاش اخم هاش و همه چیزش تنگ شده اهی خدا
ادامه دارد....✨🍃
ارسلان منو دریا رو پس زد و فرار کرد ما هم پشت سرش رفتیم یه چاقو رو گرفته بود روی شاهرگش میخواست بزنه که دریا با گریه گفت: نههههه داداشییی نه تو رو خدا
ارسلان مات به دریا نگاه میکرد به خودش که اومد یه داد زد قشنگ میشد عصبانیت رو تو نگاهش دید
ارسلان : میکشمتون
منو دیا هم فرار کردیم توی حیاط
ارسلان : تنبیه تون اینه که تا صبح اینجا باشید
وایی نه خیلی سرده منم لباسم نازکه تازه هم حموم کردم دریا هم یه چیز دخترونه است
دریا : داداش تروخدا بزار من بیام بالا
ارسلان : نه خیر تنبیه
و رفت در رو هم بست لعنتی
دریا : نهههههه گوه خوردم نهههههه حالا تا صبح چی کار کنم
من : وایی حالا سرما هیچی تو بدون نوار میخوای چی کار کنی
دریا : واییییی خدایا
خلاصه رفتیم روی تاب و هم دیگه رو بغل کردیم تا گرمون شه ولی خب بازم سرد بود
صبح ارسلان
اوخیی نگاه شون کن چقدر نازه خوابیدن فکر کنم یخ زدن تا صبح . همین امروز باید به دیانا بگم دوستش دارم باید بگم عاشقشم باید بگم زندگیمو عوض کرد
من : هوی دخی یا پاشید بیاد ناشتا
اونا هم با صدای من سریع پریدن تو خونه منم رفتم پیششون که دور یه پتو بودن
که یهو تلفن خونه زنگ خورد
من : بله
بابای دیانا : سلام پسرم
من : چیزی شده
بابای دیانا : ببین هل نکن پسرم امروز بابات رفت که کارای اداری رو بکنه که با به ماشین شاخ به شاخ شدن الان هم بابات تو کماست
ما هم تو بیمارستانیم
یهو صدای مامانم اومد : نهههههههه شوهرم نمرده نهههههههه
یهو صدای گریه اومد حتی بابای دیانا هم
گریه میکرد یعنی خدا جون بابا رفت گوشی از دستم افتاد که دریا برداشت بعد فکر کنم بابای دیانا به اون هم همه چی رو گفت چون بلند بلند زجه میزد اشک میریخت نتونستم تحمل کنم بغلش کردم
دریا : ارسلان یتیم شدیم .....بابام رفت .....و جیغ میزد
دیانا ..........
الان حدود 2 ماه از اون قضیه میگذره و ارسلان رفت برای خاکسپاری دریا هم میخواست بره اما ارسلان نذاشت و عرفان اومد پیش ما و 1 هفته دیگه ارسلان برمیگرده واقعا الان میفهمم وابسته اش شدم آره دوستش دارم آره عاشقشم دام برای عطرش خودش خنده هاش ناراحتی هاش اخم هاش و همه چیزش تنگ شده اهی خدا
ادامه دارد....✨🍃
۲۷.۲k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.