p37
_ات کجاست...
&با بم بازی میکنه؟...
_...هوففف....مسخره کرده..کلا تو این سگس!
با عصبانیت رفت تو حیاط و بقیشو خدا دانَد!
=درسات خوب پیش میره دکتر؟...
&...ج..جان؟...آره آره...بد نیست...
=....را...راستش...میخواستم...
&منم میخواستم یچیزی بگم...
=اول تو بگو....
&....میخواستم بگم...بابت اون کمکی که اون شب بهم کردی ممنونم...خیلی زیاد ممنونم...
=..خواهش میکنم....الان دستت بهتره؟..
&بله...دیگه یه ماه گذشته...
=خب خداروشکر...
&😄....راستی شما چیزی میخواستید بگید درستع؟
=آهان من....حالا زیاد چیز مهمی نیست...بعدا میگم..
.......
درحالی که داشتم میدویدم دنبالش جونگکوک رو دیدن که با عصبانیت داره نگاهم میکنه....
وایسادم...
با عصبانیت اومد طرفم و دستم و گرفت...
_.....ات...یه بار دیگه ببینم سرت با این گرمه همچین ازت دورش میکنم که نتونی ببینیش...
+...د...دستمو ول کن....
_بعد میای میگی آی دلم آی اینجام آی اونجام.......
رفتارش تند بود....دلشکسته شدن تاثیری نداشت! باید میرفتم داخل....دل دردم داشت بد تر میشد..
دستمو محکم تر گرفت..و پشت سر خودش کشید داخل خونه....و محکم دستمو ول کرد...
با حالت قهر رفتم توی آشپزخونه...
و دستامو شستم و به صورتم آب زدم....انگار بیهوش بودم...از شدت درد دیگه داشتم بیهوش میشدم و یجورایی غیر عادی بود!
تهیونگ و آنا رو دیدم که دارن دل و قلوه میدن....
جثه ریز و قیافه نمکی آنا تضاد قشنگی با صورت جذاب تهیونگ و جثه تقریبا لاغر و خفنش ایجاد کرده بود....باهم میخندیدن....و تهیونگ سعی میکرد خودشو بهش نزدیک کنه....جونگکوک هم که تو فکر بود...
رفتم آروم کنارش نشستم و خودمو تقریبا ازش کشیدم...
زل زده بود به صورتم....
۲ دقیقه گذشت...
_...من واسه خودت گفتم...گفتم ندویی....ورجه وورجه نکنی...خودت اذیت میشی چون!
+....
_الان چرا حرف نمیزنی مثلا؟!
+چی بگم؟..
بهم نزدیک شد و ازش دور شدم...
بهم نگاه میکرد...ولی بخاطر غرورش زبونش باز نمیشد..
قشنگ از چهرش اینکه میخواد معذرت خواهی کنه رو میخوندم...
آب دهنش رو قورت داد...
_میگم من واسه خودت گفتم احمق...
+....مگه من چیزی گفتم...اومدم خونه دیگه...(آروم)
_...
&با بم بازی میکنه؟...
_...هوففف....مسخره کرده..کلا تو این سگس!
با عصبانیت رفت تو حیاط و بقیشو خدا دانَد!
=درسات خوب پیش میره دکتر؟...
&...ج..جان؟...آره آره...بد نیست...
=....را...راستش...میخواستم...
&منم میخواستم یچیزی بگم...
=اول تو بگو....
&....میخواستم بگم...بابت اون کمکی که اون شب بهم کردی ممنونم...خیلی زیاد ممنونم...
=..خواهش میکنم....الان دستت بهتره؟..
&بله...دیگه یه ماه گذشته...
=خب خداروشکر...
&😄....راستی شما چیزی میخواستید بگید درستع؟
=آهان من....حالا زیاد چیز مهمی نیست...بعدا میگم..
.......
درحالی که داشتم میدویدم دنبالش جونگکوک رو دیدن که با عصبانیت داره نگاهم میکنه....
وایسادم...
با عصبانیت اومد طرفم و دستم و گرفت...
_.....ات...یه بار دیگه ببینم سرت با این گرمه همچین ازت دورش میکنم که نتونی ببینیش...
+...د...دستمو ول کن....
_بعد میای میگی آی دلم آی اینجام آی اونجام.......
رفتارش تند بود....دلشکسته شدن تاثیری نداشت! باید میرفتم داخل....دل دردم داشت بد تر میشد..
دستمو محکم تر گرفت..و پشت سر خودش کشید داخل خونه....و محکم دستمو ول کرد...
با حالت قهر رفتم توی آشپزخونه...
و دستامو شستم و به صورتم آب زدم....انگار بیهوش بودم...از شدت درد دیگه داشتم بیهوش میشدم و یجورایی غیر عادی بود!
تهیونگ و آنا رو دیدم که دارن دل و قلوه میدن....
جثه ریز و قیافه نمکی آنا تضاد قشنگی با صورت جذاب تهیونگ و جثه تقریبا لاغر و خفنش ایجاد کرده بود....باهم میخندیدن....و تهیونگ سعی میکرد خودشو بهش نزدیک کنه....جونگکوک هم که تو فکر بود...
رفتم آروم کنارش نشستم و خودمو تقریبا ازش کشیدم...
زل زده بود به صورتم....
۲ دقیقه گذشت...
_...من واسه خودت گفتم...گفتم ندویی....ورجه وورجه نکنی...خودت اذیت میشی چون!
+....
_الان چرا حرف نمیزنی مثلا؟!
+چی بگم؟..
بهم نزدیک شد و ازش دور شدم...
بهم نگاه میکرد...ولی بخاطر غرورش زبونش باز نمیشد..
قشنگ از چهرش اینکه میخواد معذرت خواهی کنه رو میخوندم...
آب دهنش رو قورت داد...
_میگم من واسه خودت گفتم احمق...
+....مگه من چیزی گفتم...اومدم خونه دیگه...(آروم)
_...
۱۶.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.