پارت ۱۷ تلخ و شیرین
من:
جونگ کوک:چه خوب. پس اون ان آقا قرار الان بیاد نه؟ پس منم میام. جی هوپ:نه همه میام. اومدم چیزی بگم که زنی وارد شد و گفت که معلم رقصم داره میاد. پسرا زود تر از من راه افتادن ولی خودم رو رسوندم و رفتم جلو. وقتی رسیدم بهش تعضیم کردم و سلام کردم. اومدیم دست بدیم که جونگ کوک دستم رو گرفت تا دس ندم. داشتن عصبیم میکردن. یعنی چه؟این کارا چیه؟. به مرده گفتم بره تا منم بیام کمی صحبت دربارهی کار کنیم. تا رفت روبه کوک و بچه ها کردم. من: مسخره ها این چه کاریه؟ خودش هنگ کرد بیچاره. کوک:میخواستی با اون دست بدی؟اونم جلوی دوس پسرت؟ من: آره. اگه این جوریه منم نمیخوام لبای دوس پسرم رو کسی دس بزنه پس نباید گیریم شی. کوک :تو رو لبای من غیرت داری؟😀من:آره. اونم خیلی. دیدم شروع کرد به خندیدن و بالا پایین پریدن. من:خب دیگه توی کارم سرک نمیکشین. دیدم رفتن سر کار و زندگی خودشون جز کوکی. کوکی: برو ولی نبینم باهاش گرم گرفتی. اینو گفت و رفت.
جونگ کوک:
پشت در منتظر موندم تا بیاد وقتی خارج شد سریع بغلش کردم. آیریس:چ... چیزی شده؟ انگار ۱۰ ساله منو ندیدی.
من:من در هر زمانی نیاز به آغوشت دارم.بیا بریم برات بستی بگیرم کیوتی. آیریس:هولااااااا. داشتیم از در خارج نیشدیم که یکدفعه جلومون سانا سبز شد. هر جوری شد میخواستم وانمود کنم ندیدمش ولی نمیشد چون دقیقا جلوم بود و بیشتر از یک قدم فاصله نداشت. بعد از لبخندی که بهم زد، دهنش رو کج کرد و نگاه آیریس کرد. خیلی شوکه شده بود.
خواست نزدیک آیریس شه که آیریس رو به خودم چسبودم. من:چیکارش داری؟. سانا:هیچی فقط میخواستم ببیینم اون همون دختریه که منو بخاطرش ول کردی؟ آریس اومد جلو و نگام کرد. چشماش پر از سوال بی پاسخ بود. میدونستم داره میترسه. اومد چیزی بگه که فوری سانا دادش پشتش و اومد گردنم رو گرفت و لبای رو روی لبام کبوند. چشمم رو آوردم بالا که دیدم کیف آیریس صاف افتاد زمین و دستاش اومد روی دهنش. قلبم آتیش گرفت. دعا میکردم که ولم نکنه. داشت گریه میکرد. اومدم سانا رو پس بزنم که فوری از در خارج شد. محکم سانا رو کوبوندم توی دیوار و پش گفتم: یه بار دیگه دور ور آیریس پیدات بشه. کاری میکنم که خودکشی کنی؟ و کیف آیریس رو برداشتم و بدو به سمت در رفتم.
#جذاب
جونگ کوک:چه خوب. پس اون ان آقا قرار الان بیاد نه؟ پس منم میام. جی هوپ:نه همه میام. اومدم چیزی بگم که زنی وارد شد و گفت که معلم رقصم داره میاد. پسرا زود تر از من راه افتادن ولی خودم رو رسوندم و رفتم جلو. وقتی رسیدم بهش تعضیم کردم و سلام کردم. اومدیم دست بدیم که جونگ کوک دستم رو گرفت تا دس ندم. داشتن عصبیم میکردن. یعنی چه؟این کارا چیه؟. به مرده گفتم بره تا منم بیام کمی صحبت دربارهی کار کنیم. تا رفت روبه کوک و بچه ها کردم. من: مسخره ها این چه کاریه؟ خودش هنگ کرد بیچاره. کوک:میخواستی با اون دست بدی؟اونم جلوی دوس پسرت؟ من: آره. اگه این جوریه منم نمیخوام لبای دوس پسرم رو کسی دس بزنه پس نباید گیریم شی. کوک :تو رو لبای من غیرت داری؟😀من:آره. اونم خیلی. دیدم شروع کرد به خندیدن و بالا پایین پریدن. من:خب دیگه توی کارم سرک نمیکشین. دیدم رفتن سر کار و زندگی خودشون جز کوکی. کوکی: برو ولی نبینم باهاش گرم گرفتی. اینو گفت و رفت.
جونگ کوک:
پشت در منتظر موندم تا بیاد وقتی خارج شد سریع بغلش کردم. آیریس:چ... چیزی شده؟ انگار ۱۰ ساله منو ندیدی.
من:من در هر زمانی نیاز به آغوشت دارم.بیا بریم برات بستی بگیرم کیوتی. آیریس:هولااااااا. داشتیم از در خارج نیشدیم که یکدفعه جلومون سانا سبز شد. هر جوری شد میخواستم وانمود کنم ندیدمش ولی نمیشد چون دقیقا جلوم بود و بیشتر از یک قدم فاصله نداشت. بعد از لبخندی که بهم زد، دهنش رو کج کرد و نگاه آیریس کرد. خیلی شوکه شده بود.
خواست نزدیک آیریس شه که آیریس رو به خودم چسبودم. من:چیکارش داری؟. سانا:هیچی فقط میخواستم ببیینم اون همون دختریه که منو بخاطرش ول کردی؟ آریس اومد جلو و نگام کرد. چشماش پر از سوال بی پاسخ بود. میدونستم داره میترسه. اومد چیزی بگه که فوری سانا دادش پشتش و اومد گردنم رو گرفت و لبای رو روی لبام کبوند. چشمم رو آوردم بالا که دیدم کیف آیریس صاف افتاد زمین و دستاش اومد روی دهنش. قلبم آتیش گرفت. دعا میکردم که ولم نکنه. داشت گریه میکرد. اومدم سانا رو پس بزنم که فوری از در خارج شد. محکم سانا رو کوبوندم توی دیوار و پش گفتم: یه بار دیگه دور ور آیریس پیدات بشه. کاری میکنم که خودکشی کنی؟ و کیف آیریس رو برداشتم و بدو به سمت در رفتم.
#جذاب
۲.۸k
۲۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.