فیک کوک (پرستار بچه) پارت 11/12
رفتیم سوار شدیم. خیلی بزرگ بود و ارتفاع زیادی داشت
من فوبیا ارتفاع دارم و واقعا حالم بد میشه
وقتی حرکت کرد یه جیغ محکم کشیدم که گوش کوک و کیم دو سوت کشید
واقعا ترسیده بودم و نفسم در نمیومد
کوک: لیا لیا حالت خوبه؟
کیم دو: مامااان
لیا: مامان؟ چی شده؟ بی هوش شدم؟
کوک: اره
کوک: راستی کیم دو تو بهش گفتی مامان؟
کیم دو: خوب.... اره
لیا: واقعا بهم گفتی مامان؟ 😀😀😀
وقتی برگشتیم لباس عوض کردم و رفتم پیش کیم دو خوابیدم
خیلی خوشحال شدم که منو مامان صدا کرد واقعاااااا خوشحالم
کوک: لیا پاشو بریم بیرون
لیا: الان؟ چرا اخه
کوک: میخوام یچیزی بهت بگم
لیا: باشه فقط وایسا لباس بپوشم
کوک: لباس خیلی شیک و مجلسی بپوش
لیا: وا
کوک: کاری که گفتم رو بکن
لیا : اوکیه چرا اصلی میشی
کوک: مگه من عصبی شدم؟ با داد
لیا: الان داری داد میزنی (با اخم)
کوک: هیییی حرف دهنتو بفهم
لیا: اصلا من نمیام خودت برو
کوک: منم تو رو نمیبرم
لیا : ساکت شو
کوک: انگار از اتاق خوشت میاد مگه نه؟
لیا: چی ؟ چی میگی
کوک: تو خونه یه اتاق هست که هنوز نرفتی توش
لیا: نمیفهمم
کوک: بیا میفهمی
دستمو کشید و برد تو اتاق که رو درش نوشته بود (مرگ)
خیلی ترسیدم وقتی این نوشترو دیدم
وقتی وارد شدم دیدم همه جای اتاق کاملا سیاهه حتی گل هاش هم سیاه و خشک بودن
چشمم به یه چیزی خورد که سیاه نبود....
من فوبیا ارتفاع دارم و واقعا حالم بد میشه
وقتی حرکت کرد یه جیغ محکم کشیدم که گوش کوک و کیم دو سوت کشید
واقعا ترسیده بودم و نفسم در نمیومد
کوک: لیا لیا حالت خوبه؟
کیم دو: مامااان
لیا: مامان؟ چی شده؟ بی هوش شدم؟
کوک: اره
کوک: راستی کیم دو تو بهش گفتی مامان؟
کیم دو: خوب.... اره
لیا: واقعا بهم گفتی مامان؟ 😀😀😀
وقتی برگشتیم لباس عوض کردم و رفتم پیش کیم دو خوابیدم
خیلی خوشحال شدم که منو مامان صدا کرد واقعاااااا خوشحالم
کوک: لیا پاشو بریم بیرون
لیا: الان؟ چرا اخه
کوک: میخوام یچیزی بهت بگم
لیا: باشه فقط وایسا لباس بپوشم
کوک: لباس خیلی شیک و مجلسی بپوش
لیا: وا
کوک: کاری که گفتم رو بکن
لیا : اوکیه چرا اصلی میشی
کوک: مگه من عصبی شدم؟ با داد
لیا: الان داری داد میزنی (با اخم)
کوک: هیییی حرف دهنتو بفهم
لیا: اصلا من نمیام خودت برو
کوک: منم تو رو نمیبرم
لیا : ساکت شو
کوک: انگار از اتاق خوشت میاد مگه نه؟
لیا: چی ؟ چی میگی
کوک: تو خونه یه اتاق هست که هنوز نرفتی توش
لیا: نمیفهمم
کوک: بیا میفهمی
دستمو کشید و برد تو اتاق که رو درش نوشته بود (مرگ)
خیلی ترسیدم وقتی این نوشترو دیدم
وقتی وارد شدم دیدم همه جای اتاق کاملا سیاهه حتی گل هاش هم سیاه و خشک بودن
چشمم به یه چیزی خورد که سیاه نبود....
۱۲۹.۵k
۰۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.