خواهر دازای کصخله
سولاممم بوچه هااااا
.
پارت دووووو رو اوردممم
.
امید وارم خوشتون بیاد؛-؛
.
و اینکه بیوگرافی رو......🗿
.
خب بریم شروع کنیممممم
.....................................☆.....................................
.
.
.
دازای و خواهرش رفتن بستنی بخورند و بعدش هم رفتن پیش آتسوشی تا بهش توضیح بدن.....
آتسوشی: س....سلام.....شما؟
آما:من خواهر دازای هستم از دیدن شما خوشحالم...
آتسوشی:دازای سان تو کی خواهر داشتی؟
دازای:(خنده ملیحی زد🗿)
آما: خب آتسوشی میخوام بهت یه چیزی بگم.....اکوتاگاوا تورو میخواست به مافیا ببره...درسته؟
و اون درخواستو به من داده و من قبولش کردم....
آتسوشی:ی ......یعنی الان شما عضو مافیا هستین؟......
آما: میدونی چه دلیلی داشت که اینو بهت گفتم؟
چون تو قرار بود کشته بشی
اگر من اینو قبول نمیکردم......
نویسنده:(نگران نباشین من داستانو کلا تغییر دادم🗿)
آتسوشی:یعنی.......یعنی.....
آما: بله همونطور که فکر میکنی..
کونیکیدا پشت سر دازای بود.....اما دازای نفهمید...
یهو بایه گیتار زد تو سر دازای*
کونیکیدا:باز دوباره سربه سرم گزاشتی؟....میدونی من چقدر وقتم حدر رفت؟به من میگی بیام تو کافه منطزرت باشم اونوقت میگی داستان مرگ و زندگیه؟
آتسوشی:ام صبر کنید مشکل.........اوخ
(کونیکیدا آتسوشی رو زد مثلا🗿)
آما:اهم اهم......
کونیکیدا:ام....س...سلام....
کصخل چرا نگفتی آما سان اینجاست؟....
دازای:(خنده ی ملیحی زد🗿)
آما:از دیدنت خوشحالم کونیکیدا سان
خیلی وقت بود ندیدمت....
کونیکیدا:( سرخ شدن)ام....م..منم همینطور.....
آما همچیو به کونیکیدا میگه*
کونیکیدا:هااا...مگه نمیدونید خیلی خطر ناکه؟
از زبون کونیکیدا:
این خواهر برادر به هم رفتن......
دازای:اگر اینجوری خیلی حرس بخوری پیر میشیااااا و نمیتونی زن بگیری....
کونیکیدا:بزار ببینم......حرس خوردن ادمو پیر میکنه(درحال نوشتن🗿)
دازای:دروغ گفتم......خخخ
کونیکیدا: کو*نت پارستتتتتتتتتت
اما:اهم اهم موضوع خیلی مهمه پس باید جدی باشین
از زبون کونیکیدا:
لعنتی.......
آما:خب انگاری یه اتفاقی افتاده......
باید با رئیس فوکوزاوا ساما مشورت کنم.....
(اما خودشو به بیهوشی میزنه)
اما:اه خیلی خستمههههه
.
.
.
......................................☆....................................
.
میدونم ریدم خیلی ریدمممممممممممممممممم
و اینکه بیوگرافیو به گا*ی دادم🗿
.
پارت دووووو رو اوردممم
.
امید وارم خوشتون بیاد؛-؛
.
و اینکه بیوگرافی رو......🗿
.
خب بریم شروع کنیممممم
.....................................☆.....................................
.
.
.
دازای و خواهرش رفتن بستنی بخورند و بعدش هم رفتن پیش آتسوشی تا بهش توضیح بدن.....
آتسوشی: س....سلام.....شما؟
آما:من خواهر دازای هستم از دیدن شما خوشحالم...
آتسوشی:دازای سان تو کی خواهر داشتی؟
دازای:(خنده ملیحی زد🗿)
آما: خب آتسوشی میخوام بهت یه چیزی بگم.....اکوتاگاوا تورو میخواست به مافیا ببره...درسته؟
و اون درخواستو به من داده و من قبولش کردم....
آتسوشی:ی ......یعنی الان شما عضو مافیا هستین؟......
آما: میدونی چه دلیلی داشت که اینو بهت گفتم؟
چون تو قرار بود کشته بشی
اگر من اینو قبول نمیکردم......
نویسنده:(نگران نباشین من داستانو کلا تغییر دادم🗿)
آتسوشی:یعنی.......یعنی.....
آما: بله همونطور که فکر میکنی..
کونیکیدا پشت سر دازای بود.....اما دازای نفهمید...
یهو بایه گیتار زد تو سر دازای*
کونیکیدا:باز دوباره سربه سرم گزاشتی؟....میدونی من چقدر وقتم حدر رفت؟به من میگی بیام تو کافه منطزرت باشم اونوقت میگی داستان مرگ و زندگیه؟
آتسوشی:ام صبر کنید مشکل.........اوخ
(کونیکیدا آتسوشی رو زد مثلا🗿)
آما:اهم اهم......
کونیکیدا:ام....س...سلام....
کصخل چرا نگفتی آما سان اینجاست؟....
دازای:(خنده ی ملیحی زد🗿)
آما:از دیدنت خوشحالم کونیکیدا سان
خیلی وقت بود ندیدمت....
کونیکیدا:( سرخ شدن)ام....م..منم همینطور.....
آما همچیو به کونیکیدا میگه*
کونیکیدا:هااا...مگه نمیدونید خیلی خطر ناکه؟
از زبون کونیکیدا:
این خواهر برادر به هم رفتن......
دازای:اگر اینجوری خیلی حرس بخوری پیر میشیااااا و نمیتونی زن بگیری....
کونیکیدا:بزار ببینم......حرس خوردن ادمو پیر میکنه(درحال نوشتن🗿)
دازای:دروغ گفتم......خخخ
کونیکیدا: کو*نت پارستتتتتتتتتت
اما:اهم اهم موضوع خیلی مهمه پس باید جدی باشین
از زبون کونیکیدا:
لعنتی.......
آما:خب انگاری یه اتفاقی افتاده......
باید با رئیس فوکوزاوا ساما مشورت کنم.....
(اما خودشو به بیهوشی میزنه)
اما:اه خیلی خستمههههه
.
.
.
......................................☆....................................
.
میدونم ریدم خیلی ریدمممممممممممممممممم
و اینکه بیوگرافیو به گا*ی دادم🗿
۳.۳k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.