.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت1۷→
_تو چجوری به خودت اجازه دادی که نزدیک ماشین من بشی؟!آخه بیچاره اگه بخوام ازت خسارت بگیرم که باید کل هیکلتو بدی،هیچ میفهمی چیکار کردی؟!من امروز یه جلسه مهم دارم،اگه نرسم میدونی چی میشه؟!آخه این چه کاری بود؟!چرا زدی پنچر شدن کردی اون لاستیکارو؟میدونی قیمت هر یه لاستیکش چنده؟
پسره احمق روانی...چه دسته بالا میگیره ماشینشو!حالا چهارتا لاستیک بود دیگه،همچینم جلسه جلسه میکنه که انگار قراره با این جلسه کل مشکلات دنیا رو حل کنه!بابا تو خره کی باشی که جلست بخواد مهم باشه؟!
خواستم جوابشو بدم اما بازم سکوت کردم و به همون درختا خیره شدم،اینجوری هم اون حرص میخورد و هم من انرژی صرف نمیکردم!
ارسلان عصبی شدو گفت: وقتی باهات حرف میزنم به من نگا کن.
ایش حالا اگه نگا نکنم چی میشه مثلا؟!
دست خودم نبود اما ناخودآگاه بهش زل زدمو فکرمو به زبون آوردم:
_اگه نگا نکنم چی میشه مثلا؟!
آی ارسلان حرص میخورد،کارد میزدی خونش در نمیومد...
وحشیانه به سمتم خیز برداشت،با این حرکتش نیکا از ترس یه جیغ زدو خودشو کنار کشید.
منم ترسیده بودم اما سعی کردم جلوی ارسلان خودمو خونسرد نشون بدم،ارسلان دوتا دستاشو گذاشت پشت من روی صندلی و روم خم شد
چشماش قرمز شده بود...تند تند نفس میکشید...نفسای داغش به صورتم میخورد،چه عطریم زده بود لامصب...بوش آدمو مست میکرد!
ارسلان همونطور که روم خم شده بود،زل زد تو چشمام با صدای آروم اما عصبی گفت: خیلی دوس داری بدونی چی میشه؟!
ترسیده بودم،دیگه نمیتونستم خودمو خونسرد نشون بدم،ارسلان نزدیک تر شد،ترسیدم،نکنه بخواد غلطی بکنه؟!نه بابا بخوادم اینجا که نمیتونه!
با اینکه مطمئن بودم کاری از دستش بر نمیاد اما قلبم اومده بود تو دهنم،نفس نفس میزدم...قلبم تالاپ تالاپ تولوپ میخورد به قفسه سینم.
ارسلان که دید ترسیدم،لبخند خبیثی زدو گفت:نترس...من باتو کاری ندارم!اگرم بخوام کاری کنم میرم دنبال یکی که به ریختم بیاد نه تو!
یدفعه لبخندش محو شدو عصبی گفت: خودت خواستی دیانا خانوم،تا قبل از این برام یه بچه کوچولوی فضول بودی که هیچ کاری باهات نداشتم اما با این غلطی که کردی فهمیدم تو ارزش هیچی نداری،بهت خندیدم هار شدی،پاچمو گرفتی...بشین...تو فقط بشینو تماشا کن...مطمئن باش ساکت نمیشینم و دمار از روزگارت در میارم،حالاهم برو دعا کن به جلسم برسم وگرنه پدرتو درمیارم،شده از کارو زندگیم میزنم تا حال تورو بگیرم...پس بهتره مواظب خودت باشی خانوم دیانا رحیمی!
نگاهی به چهره ترسیده ام کردو پوزخندی زد.
و بعد از یه نگاه طولانی که داشت منو سکته میداد رفت.
اوف...داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردما!
پسره احمق روانی...چه دسته بالا میگیره ماشینشو!حالا چهارتا لاستیک بود دیگه،همچینم جلسه جلسه میکنه که انگار قراره با این جلسه کل مشکلات دنیا رو حل کنه!بابا تو خره کی باشی که جلست بخواد مهم باشه؟!
خواستم جوابشو بدم اما بازم سکوت کردم و به همون درختا خیره شدم،اینجوری هم اون حرص میخورد و هم من انرژی صرف نمیکردم!
ارسلان عصبی شدو گفت: وقتی باهات حرف میزنم به من نگا کن.
ایش حالا اگه نگا نکنم چی میشه مثلا؟!
دست خودم نبود اما ناخودآگاه بهش زل زدمو فکرمو به زبون آوردم:
_اگه نگا نکنم چی میشه مثلا؟!
آی ارسلان حرص میخورد،کارد میزدی خونش در نمیومد...
وحشیانه به سمتم خیز برداشت،با این حرکتش نیکا از ترس یه جیغ زدو خودشو کنار کشید.
منم ترسیده بودم اما سعی کردم جلوی ارسلان خودمو خونسرد نشون بدم،ارسلان دوتا دستاشو گذاشت پشت من روی صندلی و روم خم شد
چشماش قرمز شده بود...تند تند نفس میکشید...نفسای داغش به صورتم میخورد،چه عطریم زده بود لامصب...بوش آدمو مست میکرد!
ارسلان همونطور که روم خم شده بود،زل زد تو چشمام با صدای آروم اما عصبی گفت: خیلی دوس داری بدونی چی میشه؟!
ترسیده بودم،دیگه نمیتونستم خودمو خونسرد نشون بدم،ارسلان نزدیک تر شد،ترسیدم،نکنه بخواد غلطی بکنه؟!نه بابا بخوادم اینجا که نمیتونه!
با اینکه مطمئن بودم کاری از دستش بر نمیاد اما قلبم اومده بود تو دهنم،نفس نفس میزدم...قلبم تالاپ تالاپ تولوپ میخورد به قفسه سینم.
ارسلان که دید ترسیدم،لبخند خبیثی زدو گفت:نترس...من باتو کاری ندارم!اگرم بخوام کاری کنم میرم دنبال یکی که به ریختم بیاد نه تو!
یدفعه لبخندش محو شدو عصبی گفت: خودت خواستی دیانا خانوم،تا قبل از این برام یه بچه کوچولوی فضول بودی که هیچ کاری باهات نداشتم اما با این غلطی که کردی فهمیدم تو ارزش هیچی نداری،بهت خندیدم هار شدی،پاچمو گرفتی...بشین...تو فقط بشینو تماشا کن...مطمئن باش ساکت نمیشینم و دمار از روزگارت در میارم،حالاهم برو دعا کن به جلسم برسم وگرنه پدرتو درمیارم،شده از کارو زندگیم میزنم تا حال تورو بگیرم...پس بهتره مواظب خودت باشی خانوم دیانا رحیمی!
نگاهی به چهره ترسیده ام کردو پوزخندی زد.
و بعد از یه نگاه طولانی که داشت منو سکته میداد رفت.
اوف...داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردما!
۲۱.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.