عشق ممنوعه پارت۸
رسیدیم بیارش پایین
....
جیمین : چشمامو باز کردم باد خنکی میخورد به صورتم و چون لباسام خیس بود سردم شده بود . ولی من کجام ، دهنمو بسته بودن و دستامو بسته بود ولی پاهام باز بود از روی صندلی بلند شدم که صدای یه نفر از پشتم اومد برگشتم به پسر یا لباسای چرم.
+پارک جیمین ، دوتا راه داری یا جوابی که ما میخوایمو بهمون میدی یا از بالای این برج پرت میشی پایین .
جیمین : اومد نزدیکم و کمرم خورد به لبه پشت بوم دستام از پشت بسته بود ، از موهام گرفت و پارچه ای که دور دهنم بود رو پایین کشید و سرم با موهام بلند کرد و باهم چشم تو چشم شدیم .
+ ایش،دلم میخواد همینجا به فاکت بدم !
جیمین: هیچی نمیگفتم داشتم با خودم فک میکردم که نکنه یکی از بدهکارامه چون تنها مشکل من همین بود یا بهتره بگم چیزی از گذشته نمیدونم ولی خب قطعا آدم مهمی نبودم .
+ زبون نداری؟ یا لالی؟
جیمین : از موهام کشید احساس کردم الان از ریشه کنده میشه که برگشت سمت یکی از آدمایی که اونجا بودن و اشاره کرد که بیاد و اومد و یه کُلت بهش داد و برگشت سمت من.
+خب وقت جواب گرفتنه... تهیونگ کجاست؟
جیمین : تهیونگ؟ کیم تهیونگ؟ همونی که توی اون مدارک اسمش بود؟ ولی اون به من چه ربطی داره ؟ یهو برگردوندم و من پشت بهش بودم و تفنگش روی کمرم .
+ چرا زر نمیزنی؟ نکنه جدی جدی لالی؟ به کمرش فشار آوردم که هم شد سمت پایین و چون دستاش بسته بود بیشتر سمت جلو خم شد و داشت نیوفتاد که گرفتمش که بالاخره به حرف اومد.
جیمین: رسما مرگ رو با چشمام دیدم اون ارتفاع حتی اگه سنگ هم میوفتاد پودر میشد چه برسه به من ! م..من نمیدونم چ.چی میگی !
+تو یک سال با اونا زندگی کردی ، هرشب زیرشون بودی محاله ولت کنن .
جیمین : چ..چی؟
+ حرصم درومد خواستم ولش کنم که یکی از پشت صدام کرد و یه برگه داد دستم و در گوشم یه چیزی گفت که کشیدمش اینور و پرتش کردم جلوی پام و برگشتم سمت دستیارم... ینی چی که فراموش کرده؟
خب همون شب انفجار یه تصادف شد و حافظشو از دست داد .
+برگشتم سمت جیمین، خب اصلا برام مهم نیست که چیزی یادت نمیاد . خب چطوره یه کاری کنیم یادت بیاد هوم؟
جیمین : م.منظورت چیه ؟
+یا خواهش میکنی که کاری باهات نداشته باشم یا ... خب چیکار کنیم؟!(پوزخند) خواستم حرفمو ادامه بدم که یهو زانو زد و سرشو انداخت پایین .
جیمین : من نمیخواستم الان بمیرم من تازه ۲۶ سالمه پس ...خواهش میکنم هرکاری برات میکنم من واقعا یادم نیست چه اتفاقی افتاده ولی هرکاری بگی برات میکنم (لحنش ترسیده بود)
+خب پس بیا یه کاری کنیم یادت بیاد تو گذشته چه غلطایی کردی! شروع کنید
(۴ نفری که اونجا بودن به نشونه ی تایید سرشونو خم کردن و یکیشون رفت سمت جیمین و محکم کشید و پرتش کرد رو زمین و از موهاش گرفت)
٫نظرن چیه ببینیم چقدر تو...
....
جیمین : چشمامو باز کردم باد خنکی میخورد به صورتم و چون لباسام خیس بود سردم شده بود . ولی من کجام ، دهنمو بسته بودن و دستامو بسته بود ولی پاهام باز بود از روی صندلی بلند شدم که صدای یه نفر از پشتم اومد برگشتم به پسر یا لباسای چرم.
+پارک جیمین ، دوتا راه داری یا جوابی که ما میخوایمو بهمون میدی یا از بالای این برج پرت میشی پایین .
جیمین : اومد نزدیکم و کمرم خورد به لبه پشت بوم دستام از پشت بسته بود ، از موهام گرفت و پارچه ای که دور دهنم بود رو پایین کشید و سرم با موهام بلند کرد و باهم چشم تو چشم شدیم .
+ ایش،دلم میخواد همینجا به فاکت بدم !
جیمین: هیچی نمیگفتم داشتم با خودم فک میکردم که نکنه یکی از بدهکارامه چون تنها مشکل من همین بود یا بهتره بگم چیزی از گذشته نمیدونم ولی خب قطعا آدم مهمی نبودم .
+ زبون نداری؟ یا لالی؟
جیمین : از موهام کشید احساس کردم الان از ریشه کنده میشه که برگشت سمت یکی از آدمایی که اونجا بودن و اشاره کرد که بیاد و اومد و یه کُلت بهش داد و برگشت سمت من.
+خب وقت جواب گرفتنه... تهیونگ کجاست؟
جیمین : تهیونگ؟ کیم تهیونگ؟ همونی که توی اون مدارک اسمش بود؟ ولی اون به من چه ربطی داره ؟ یهو برگردوندم و من پشت بهش بودم و تفنگش روی کمرم .
+ چرا زر نمیزنی؟ نکنه جدی جدی لالی؟ به کمرش فشار آوردم که هم شد سمت پایین و چون دستاش بسته بود بیشتر سمت جلو خم شد و داشت نیوفتاد که گرفتمش که بالاخره به حرف اومد.
جیمین: رسما مرگ رو با چشمام دیدم اون ارتفاع حتی اگه سنگ هم میوفتاد پودر میشد چه برسه به من ! م..من نمیدونم چ.چی میگی !
+تو یک سال با اونا زندگی کردی ، هرشب زیرشون بودی محاله ولت کنن .
جیمین : چ..چی؟
+ حرصم درومد خواستم ولش کنم که یکی از پشت صدام کرد و یه برگه داد دستم و در گوشم یه چیزی گفت که کشیدمش اینور و پرتش کردم جلوی پام و برگشتم سمت دستیارم... ینی چی که فراموش کرده؟
خب همون شب انفجار یه تصادف شد و حافظشو از دست داد .
+برگشتم سمت جیمین، خب اصلا برام مهم نیست که چیزی یادت نمیاد . خب چطوره یه کاری کنیم یادت بیاد هوم؟
جیمین : م.منظورت چیه ؟
+یا خواهش میکنی که کاری باهات نداشته باشم یا ... خب چیکار کنیم؟!(پوزخند) خواستم حرفمو ادامه بدم که یهو زانو زد و سرشو انداخت پایین .
جیمین : من نمیخواستم الان بمیرم من تازه ۲۶ سالمه پس ...خواهش میکنم هرکاری برات میکنم من واقعا یادم نیست چه اتفاقی افتاده ولی هرکاری بگی برات میکنم (لحنش ترسیده بود)
+خب پس بیا یه کاری کنیم یادت بیاد تو گذشته چه غلطایی کردی! شروع کنید
(۴ نفری که اونجا بودن به نشونه ی تایید سرشونو خم کردن و یکیشون رفت سمت جیمین و محکم کشید و پرتش کرد رو زمین و از موهاش گرفت)
٫نظرن چیه ببینیم چقدر تو...
۲.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.