پارت ۷
پارت ۷
مهراد:نیکا رو رسوندم رفتم پیش پسرا
کافه
ساعت ۸ شب رفتیم خونه
ماهان؛حاجی مغزم پوکید گمشید یه کاری کنیم
سالار:داداش برم یه آبمیوه تلخ (مشروب و شراب خودمون ) بیارم بزنیم بر بدن عشق کنیم
عرفان:سالار خفشوو دیگه خسته نشدی انقدر خوردی
وینی:راست میگه دیگه ، اقا اصلا چطوره مهراد زنگ بزنه ابجیش که بیاین اینجا در مورد کارم حرف بزنیم
مهراد:اوکیه من الان زنگ میزنم
(مکالمه تلفنی نیکا و مهراد)
مهراد:سلووم نیکی
نیکا:سلام
مهراد:نیکا خونه این؟
نیکا:اره
مهراد: میاین اینجا؟
نیکا:کجا؟چرا؟
مهراد:خونه ما دیگه ، همین جوری حوصلمون سر رفته بود و گفتیم درمورد پروژه هم حرف بزنیم
نیکا:اوکیه بزار به بچه ها بگم وایسا
نیکا رو به صدف و رها و کمند:بچه ها مهراده میگه میاین خونه ما
صدف:هاا کمند چیکا کنیم
کمند: نیکا من که خستم میخوام بخوابم شما برین
نیکا:خو اوکی ، صدف و رها؟
صدف و رها:ما میایم
نیکا:اوک
نیکا:مهراد اوکیه میایم
مهراد:اوکی ادرس بلدی دیگه
نیکا:اره
مهراد:اوکی منتظریم
(پایان مکالمه تلفنی)
نیکا:خب پاشین برید حاضر شیم
نیکا:هرکی رفت سمت اتاق خودش و داشت حاضر میشد
یه هودی مشکی پوشیدم با شلوار مشکی
و یه کفش سفید و دیگه کلاه و شال اینا برنداشتم و کلاه هودی رو انداختم
رفتم پایین دیدم صدف و رها هم اومدن
اسنپ گرفتیم رفتیم سمت خونه پسرا
بعد ۵ دقیقه رسیدیم و آیفون زدیم
عرفان:اوه اومدن من بازمیکنم
نیکا:در باز شد رفتیم بالا
سلام و اینا کردیم و نشستیم
سالار آروم دم گوش عرفان:دادا اینا یکیشون نیس
یهو عرفان با دست زد تو شکم سالار
و زیر لب گف
عرفان:خفشو سالار
مهراد:کمند نیومد؟
نیکا:گف خستم و نیومد دیگه
مهراد:اوک
یکم در مورد پروژه اینا حرف زدیم دیگه باهم یکم آشنا شدیم
ماهان:آقاع بسه دیگه وینی پروژه رو ولش دادا
بیاین بازی کنیم
سالار:بریم جرعت حقیقت
بقیه بچه ها:اوک بریم
یه بزری اوردن
خود سالار بطری رو چرخوند
افتاد به وینی از سالار
وینی:جرعت یا حقیقت
سالار:جرعت بابااااا
وینی:زنگ بزن مامانت بگو بریم برام خاستگاری
سالار:دادا حالا ...
ماهان:داداش زنگ بزن دیگه
سالار:اوکی من زنگ میزنم
(مکالمه تلفنی سالار با مامانش)
سالار:سلام ننه چطوری
سمانه:سلام چیشده یه خبری از ما گرفتی
سالار: خیره ننه
سمانه:چیه
سالار:میخوام برام بری خاستگاری
سمانه:ده بار بهت گفتم انقدر عرق مرق نخوررر
سالار:ننه جدی میگم
سمانه:ببند دهنتو تو هنوز دهنت بو شیر میده
بچه ها دیگه نتوسن کنترل کنن خودشون ترکیدن از خنده
سالار:بابا ننه ابرو مارو بردی خدافس
(پایان مکالمه تلفنی)
بعد کلی شوخی و حرف و اینا ساعت ۱۲ نیم بود رفتیم خونع و از خستگی بیهوش شدیم
ادامه رمان از پیج دوستم بخونید ❤❤
yasnadaemi01
مهراد:نیکا رو رسوندم رفتم پیش پسرا
کافه
ساعت ۸ شب رفتیم خونه
ماهان؛حاجی مغزم پوکید گمشید یه کاری کنیم
سالار:داداش برم یه آبمیوه تلخ (مشروب و شراب خودمون ) بیارم بزنیم بر بدن عشق کنیم
عرفان:سالار خفشوو دیگه خسته نشدی انقدر خوردی
وینی:راست میگه دیگه ، اقا اصلا چطوره مهراد زنگ بزنه ابجیش که بیاین اینجا در مورد کارم حرف بزنیم
مهراد:اوکیه من الان زنگ میزنم
(مکالمه تلفنی نیکا و مهراد)
مهراد:سلووم نیکی
نیکا:سلام
مهراد:نیکا خونه این؟
نیکا:اره
مهراد: میاین اینجا؟
نیکا:کجا؟چرا؟
مهراد:خونه ما دیگه ، همین جوری حوصلمون سر رفته بود و گفتیم درمورد پروژه هم حرف بزنیم
نیکا:اوکیه بزار به بچه ها بگم وایسا
نیکا رو به صدف و رها و کمند:بچه ها مهراده میگه میاین خونه ما
صدف:هاا کمند چیکا کنیم
کمند: نیکا من که خستم میخوام بخوابم شما برین
نیکا:خو اوکی ، صدف و رها؟
صدف و رها:ما میایم
نیکا:اوک
نیکا:مهراد اوکیه میایم
مهراد:اوکی ادرس بلدی دیگه
نیکا:اره
مهراد:اوکی منتظریم
(پایان مکالمه تلفنی)
نیکا:خب پاشین برید حاضر شیم
نیکا:هرکی رفت سمت اتاق خودش و داشت حاضر میشد
یه هودی مشکی پوشیدم با شلوار مشکی
و یه کفش سفید و دیگه کلاه و شال اینا برنداشتم و کلاه هودی رو انداختم
رفتم پایین دیدم صدف و رها هم اومدن
اسنپ گرفتیم رفتیم سمت خونه پسرا
بعد ۵ دقیقه رسیدیم و آیفون زدیم
عرفان:اوه اومدن من بازمیکنم
نیکا:در باز شد رفتیم بالا
سلام و اینا کردیم و نشستیم
سالار آروم دم گوش عرفان:دادا اینا یکیشون نیس
یهو عرفان با دست زد تو شکم سالار
و زیر لب گف
عرفان:خفشو سالار
مهراد:کمند نیومد؟
نیکا:گف خستم و نیومد دیگه
مهراد:اوک
یکم در مورد پروژه اینا حرف زدیم دیگه باهم یکم آشنا شدیم
ماهان:آقاع بسه دیگه وینی پروژه رو ولش دادا
بیاین بازی کنیم
سالار:بریم جرعت حقیقت
بقیه بچه ها:اوک بریم
یه بزری اوردن
خود سالار بطری رو چرخوند
افتاد به وینی از سالار
وینی:جرعت یا حقیقت
سالار:جرعت بابااااا
وینی:زنگ بزن مامانت بگو بریم برام خاستگاری
سالار:دادا حالا ...
ماهان:داداش زنگ بزن دیگه
سالار:اوکی من زنگ میزنم
(مکالمه تلفنی سالار با مامانش)
سالار:سلام ننه چطوری
سمانه:سلام چیشده یه خبری از ما گرفتی
سالار: خیره ننه
سمانه:چیه
سالار:میخوام برام بری خاستگاری
سمانه:ده بار بهت گفتم انقدر عرق مرق نخوررر
سالار:ننه جدی میگم
سمانه:ببند دهنتو تو هنوز دهنت بو شیر میده
بچه ها دیگه نتوسن کنترل کنن خودشون ترکیدن از خنده
سالار:بابا ننه ابرو مارو بردی خدافس
(پایان مکالمه تلفنی)
بعد کلی شوخی و حرف و اینا ساعت ۱۲ نیم بود رفتیم خونع و از خستگی بیهوش شدیم
ادامه رمان از پیج دوستم بخونید ❤❤
yasnadaemi01
۲.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.