خانواده ی مافیایی من پارت (1)
(هیون ته)
داشتم تو کلاس چرت میزدم که زنگ خورد،اخیش چقد حرف میزنه این معلمه.
با بچه ها خدافظی کردم و از مدرسه زدم بیرون.
فاصله ی خونه تا مدرسه کم بود برای همین ترجیح دادم پیاده برم.
هعییییی،همین امروز فرداست که خونمونو عوض کنیم و به سئول بریم.
البته الانم توی یکی از بهترین منطقه های بوسان زندگی میکردیم اما هر چی باشه سئول برای بابای زیاده خواهه من یه چیز دیگست.
بالاخره پایتخته دیگه.
رسیدم خونه و زنگو زدم،سوهی خدمتکار پیر و مهربونمون که عاشقش بودم درو باز کرد که زود پریدم بغلش و شالاپ شالاپ ماچش کردم.
با صورت جمع شده و حالت چندشی منو از خودش جدا کردو گفت:اه اه دختر بسه ده تف مالیم کردی.
خندیدم و داخل اتاقم شدم.
یونیفرممو اویزون چوب لباسی کردم و رو تخت ولو شدم،اخیششششششش.
به زودی قراره زندگیم تغییر کنه،شهرمون،خونمون،مدرسم و حتی یونیفرمم.(عکسشو اسلاید دو گذاشتم)
نفهمیدم کی چشمام گرم شدو به خواب رفتم.
با تکونای دستی لای چشمامو باز کردم یکی داشت عین خر تکونم میداد.
_باشه،باشه به خدا بیدارم ناموصا تکون نده.
سوهی بودش،گفت:وقت ناهاره عزیزم،پدرتم اومده.
سری تکون دادمو بلندش شدم.
اومدم از جلوی آینه رد بشم که ....
یا حضرت پشممممممم قیافم چه داغون شده.
صورتم پف کرده بودو موهام تو هم گره خورده بود یا پتچه ی شلوارمم بالا بود.
یکم وضع تاسف بارمو درست کردم و رفتم سر میز غذا.
بابا زودتر اومده بود و سر میز نشسته بود.
سلام پر انرژی ای دادم و نشستم سر میز.
باباهم جوابمو داد.
وسط غذا یودیم که بابا گفت:هیون ته بعد از غذا وسایلتو جمع کن فردا صبح پرواز داریم و میریم،خونه رو فروختم.
_چیییییی؟ولی بابا من حتی با دوستامم خدافظی نکردم مدرسم چی؟
_من مدرستو حل کردم،بعدشم با دوستات خدافظی نکنی نمیمیری که.
ناراحت سرمو پایین انداختم.
داشتم تو کلاس چرت میزدم که زنگ خورد،اخیش چقد حرف میزنه این معلمه.
با بچه ها خدافظی کردم و از مدرسه زدم بیرون.
فاصله ی خونه تا مدرسه کم بود برای همین ترجیح دادم پیاده برم.
هعییییی،همین امروز فرداست که خونمونو عوض کنیم و به سئول بریم.
البته الانم توی یکی از بهترین منطقه های بوسان زندگی میکردیم اما هر چی باشه سئول برای بابای زیاده خواهه من یه چیز دیگست.
بالاخره پایتخته دیگه.
رسیدم خونه و زنگو زدم،سوهی خدمتکار پیر و مهربونمون که عاشقش بودم درو باز کرد که زود پریدم بغلش و شالاپ شالاپ ماچش کردم.
با صورت جمع شده و حالت چندشی منو از خودش جدا کردو گفت:اه اه دختر بسه ده تف مالیم کردی.
خندیدم و داخل اتاقم شدم.
یونیفرممو اویزون چوب لباسی کردم و رو تخت ولو شدم،اخیششششششش.
به زودی قراره زندگیم تغییر کنه،شهرمون،خونمون،مدرسم و حتی یونیفرمم.(عکسشو اسلاید دو گذاشتم)
نفهمیدم کی چشمام گرم شدو به خواب رفتم.
با تکونای دستی لای چشمامو باز کردم یکی داشت عین خر تکونم میداد.
_باشه،باشه به خدا بیدارم ناموصا تکون نده.
سوهی بودش،گفت:وقت ناهاره عزیزم،پدرتم اومده.
سری تکون دادمو بلندش شدم.
اومدم از جلوی آینه رد بشم که ....
یا حضرت پشممممممم قیافم چه داغون شده.
صورتم پف کرده بودو موهام تو هم گره خورده بود یا پتچه ی شلوارمم بالا بود.
یکم وضع تاسف بارمو درست کردم و رفتم سر میز غذا.
بابا زودتر اومده بود و سر میز نشسته بود.
سلام پر انرژی ای دادم و نشستم سر میز.
باباهم جوابمو داد.
وسط غذا یودیم که بابا گفت:هیون ته بعد از غذا وسایلتو جمع کن فردا صبح پرواز داریم و میریم،خونه رو فروختم.
_چیییییی؟ولی بابا من حتی با دوستامم خدافظی نکردم مدرسم چی؟
_من مدرستو حل کردم،بعدشم با دوستات خدافظی نکنی نمیمیری که.
ناراحت سرمو پایین انداختم.
۵.۵k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.