وانشات تهیونگ
- خوبی؟ ( از زیر ماسک اکسیژن گفت ) + بهترم! - خوبه! .....سکوت..... ( سوهیون ماسک اکسیژن رو برداشت و خیلی آروم گفت ) + ببینم......چرا....تو چرا اینجایی؟ - اومدم تو رو ببینم و مطمئن شم ک خوبی + خوب دیگه فهمیدی برو! - چی؟ برم؟ من نگرانت بودم اون وقت همینطوری راهیم میکنی؟ + نمیخوام انتظار چیزی از من نداشته باش! - الان ندارم!.....سب کن تو بعدا انتظار بچه هم ازت میکشم! + عه تهیونگ! - اوکی بابا فعلا ک خوبی خودش کافیه! + من کی مرخص میشم؟ - اگه مشکلی نباشه احیانا فردا + باشه ( در باز شد و دکتر اومد داخل.....تهیونگ بلند شد و قدمی عقب رفت ) دکتر = میبینم بهوش اومدین! + بله ! دکتر = سرتون هنوزم درد میکنه یا ن؟ + آره درد میکنه.....البته از قبلا درد میکرد عادیه، دکتر = میشه کامل بگید + خوب .... من سرم درد میکرد و گاهی ک حالم بد میشد....تشنج میکردم.....البته ک جدیدا بهتر شدم - سوهیون؟ منظورت چیه؟ دکتر = اومم،،،خوب میدونستم .... آقای کیم با من بیاید کارتون دارم ( ته یونگ با دکتر میرن بیرون..... ذهن تهیونگ در گیر بود.... یعنی دکتر چیکار داشت؟ ) - چیزی شده؟ دکتر = فک کنم ایشون توی....توی سرشون یه چیزی دارن.....باید عکس برداری از سرشون رو انجام بدیم.....بعدم اگه مطمئنا چیزی بود.....باید عمل بشن! ( تهیونگ با بغض به لب زدن دکتر نگاه میکرد.....باورش نمیشد.....یعنی سوهیون....سوهیون به خاطر همون تشنج میکرد؟.....تنها کسی ک توی زندگی براش مهم بود باید عمل میشد؟.....و اون عمل خطرناک....تهیونگ آهی میکشه ) - فقط.... زود تمومش کنین....نمیخوام....نمیخوام ک تو حالت آشفته ببینمش!....( دکتر سرش رو تکون میده ) .... [ فعلا دیالوگ نداریم ] ( تهیونگ فقط سوهیون رو از پشت شیشه نگاه میکرد .... از سرش عکس گرفتن ..... دکتر اون قطعه ای ک تو سرش بود رو توی عکس نشون داد......باورش نمیشد! این عمل....حتما خیلی دردناک و مو به مو بود.... یعنی یه خطا به فنا میداد.....تهیونگ حالش بد شد....با شنیدن حرفای دکتر پرید توی دستشویی و بالا آورد....توی آینه خودشو نگاه کرد.....هنوز گرد و خاک زلزله روی سر و صورتش بود.....هنوز لباساش خاکی بود ..... دست و صورتش و آب کشید و قطره های اشکش با اون آب مخلوط شدن.....عروده ای بلند کشید.....درک این موضوع خیلی سخت بود.....نمیتونست تحمل کنه! ) ( پشت شیشه گه گاهی نگاهی مینداخت و چشمای بسته ی سوهیون رو میدید ..... و همینطور دکتر هایی ک داشتن تلاش میکردن اون شیء رو از سر سوهیون در بیارن روی صندلی کنار دیوار نشست....آرنجش رو روی زانو هاش گذاشت و دستاشو روی صورتش گرفت....هنوزم درک نمیکرد هنوزم باور نمیکرد........و اینکه.....شاید اگه این موضوع وجود نداشت.....تا حالا به همه ی خانوادش معرفیش کرده بود! )
۷۱.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۰