پارت ۲
از زبان یونا:
در خونه رو آروم باز کردم و رفتم داخل دوباره همون حالت چهرم که خیلی ساکت و مظلوم بود رو به خودم گرفته بودم خخخخ نمیدونم چرا جلوی خانوادم اینجوریم ولی پیش دوستام یه دختر شیطون رفتم داخل جردن هامو از پاهام درآوردم و با دستام گرفتم و بردم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه مامانم داشت آشپزی میکرد(مامان جونکوک)
_سلامممم مامانی خسته نباشی
&سلام عزیزم بهت خوش گذشت
_اره خوب بود چه بوی خوبی راه انداختی چی داری درست میکنی
&غذای مورد علاقه تو و جونکوک دوکبوکی
_مرسی مامانی
لپشو بوسیدم آها راستی من وقتی بچه بودم مامانم مرد و از اون روز به بعد افسردگی گرفتم ولی هیچوقت به کسی نگفتم چند ماه بعد که مامانم مرد بابام رفت یه زن دیگه گرفت که اون خانومه هم یه پسر داشت که اسمش جونکوک بود من اوایل نمیتونستم قبول کنم که یه زن دیگه جای مامانمو بگیره ولی اون خانومه اینقدر مهربون بود که من بهش عادت کردم و الان هم به شدت به هم علاقه داریم مث مامانم هست و من واقعا دوسش دارم چون با من هم مث بچه خودش رفتار میکنه
_راستی مامانی گفتی جونکوک پس جونکوک کجاس نمیبینمش
&تو اتاقشه عزیزم
_اها مرسی اگه خسته شدی بگو بیام کمکت
&نه دیگه عزیزم همه کارا رو کردم برو جونکوک رو صدا کن الان بابات هم میاد با هم شام بخوریم
_چشم
&(لبخند)
بعدش به سمت اتاق داداش ناتنیم یعنی جونکوک قدم برداشتم
در خونه رو آروم باز کردم و رفتم داخل دوباره همون حالت چهرم که خیلی ساکت و مظلوم بود رو به خودم گرفته بودم خخخخ نمیدونم چرا جلوی خانوادم اینجوریم ولی پیش دوستام یه دختر شیطون رفتم داخل جردن هامو از پاهام درآوردم و با دستام گرفتم و بردم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه مامانم داشت آشپزی میکرد(مامان جونکوک)
_سلامممم مامانی خسته نباشی
&سلام عزیزم بهت خوش گذشت
_اره خوب بود چه بوی خوبی راه انداختی چی داری درست میکنی
&غذای مورد علاقه تو و جونکوک دوکبوکی
_مرسی مامانی
لپشو بوسیدم آها راستی من وقتی بچه بودم مامانم مرد و از اون روز به بعد افسردگی گرفتم ولی هیچوقت به کسی نگفتم چند ماه بعد که مامانم مرد بابام رفت یه زن دیگه گرفت که اون خانومه هم یه پسر داشت که اسمش جونکوک بود من اوایل نمیتونستم قبول کنم که یه زن دیگه جای مامانمو بگیره ولی اون خانومه اینقدر مهربون بود که من بهش عادت کردم و الان هم به شدت به هم علاقه داریم مث مامانم هست و من واقعا دوسش دارم چون با من هم مث بچه خودش رفتار میکنه
_راستی مامانی گفتی جونکوک پس جونکوک کجاس نمیبینمش
&تو اتاقشه عزیزم
_اها مرسی اگه خسته شدی بگو بیام کمکت
&نه دیگه عزیزم همه کارا رو کردم برو جونکوک رو صدا کن الان بابات هم میاد با هم شام بخوریم
_چشم
&(لبخند)
بعدش به سمت اتاق داداش ناتنیم یعنی جونکوک قدم برداشتم
۱۹.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.