پارت8
سویون:خب...راستش من وقتی که 5 سالم بود پدر و مادرم جلوی چشم هام توی تصادف فوت کردن(با بغض)
بومگیو که دید سویون ممکنه هر لحظه بغضش بشکنه اون رو بغل کرد و توی آغوش گرمش فشار داد:یه چیزی بگم به کسی نمیگی؟
سویون:نه...
بومگیو:خب راستش...منم پدر و مادرم رو توی 13سالگی از دست دادم
سویون با شنیدن حرف بومگیو زد زیر گریه اون گریه کرد و گریه کرد و توی آغوش گرم بومگیو موند
بومگیو که دید سویون داره گریه میکنه:گریه نکن... منم گریه میکنم ها
سویون با این حرف بومگیو دست از گریه کردن برداشت و بلند شد
بومگیو پرسید:حالت بهتره؟
سویون با لبخند کوچکی:آره... به لطف تو بهترم
زنگ خورد و اون دو تا به کلاس برگشتند
که ناگهان یونجون زد رو شونه ی سویون:چوی سویون...چرا امروز سوبین نیومده؟نگران شدیم
سویون:خب یه کم حالش بد بود نیومد
یونجون نگران سوبین بود ولی نشون نداد:خب...الان خونه ست؟اگه خونه ست بعد مدرسه منو ببر پیشش
سویون:باشه ...حتما
***
(زنگ پایان مدرسه خورد)
یونجون:سویون سویون
بومگیو که دید سویون ممکنه هر لحظه بغضش بشکنه اون رو بغل کرد و توی آغوش گرمش فشار داد:یه چیزی بگم به کسی نمیگی؟
سویون:نه...
بومگیو:خب راستش...منم پدر و مادرم رو توی 13سالگی از دست دادم
سویون با شنیدن حرف بومگیو زد زیر گریه اون گریه کرد و گریه کرد و توی آغوش گرم بومگیو موند
بومگیو که دید سویون داره گریه میکنه:گریه نکن... منم گریه میکنم ها
سویون با این حرف بومگیو دست از گریه کردن برداشت و بلند شد
بومگیو پرسید:حالت بهتره؟
سویون با لبخند کوچکی:آره... به لطف تو بهترم
زنگ خورد و اون دو تا به کلاس برگشتند
که ناگهان یونجون زد رو شونه ی سویون:چوی سویون...چرا امروز سوبین نیومده؟نگران شدیم
سویون:خب یه کم حالش بد بود نیومد
یونجون نگران سوبین بود ولی نشون نداد:خب...الان خونه ست؟اگه خونه ست بعد مدرسه منو ببر پیشش
سویون:باشه ...حتما
***
(زنگ پایان مدرسه خورد)
یونجون:سویون سویون
۱.۳k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.