₱≈۱۴
از زبان یونا:
همه چی خیلی سریع گذشت جوری که الان رو صندلی آرایشگاه آرایشگرا دارن ارایشم میکنن من ....من فقط ۱۷ سالم بود هنوز بچه بودم هیییی کی آخه تو سن ۱۷ سالگی ازدواج میکنه این دیگه بخت بد من بود که قرار بود اینجوری بشه
(ولی یونا از آیندش خبر نداشت اون قرار نبود بد بخت بشه متاسفانه همیشه به چیزای منفی فکر میکرد تا مثبت)
هر چقدر خودش کیوت و خوشگل شده بود جونکوک رو مبل پاشو رو پاهاش انداخته بود و شبیه یه فاکر جذاب شده بود و منتظر ملکش بود تا بیاد
#او عروس خانوم چقدر خوشگل شدی ولی گریه نکنیا میدونم خیلی خوشحالی ولی ارایشت خراب میشه (پوزخند)
_نمیکنم من خوبم الکی بهم تیکه ننداز(بغض و لبخند مصنویی)
#خیلی خب دیگه تموم شد مبارکت باشه عروس خانوم (نیشخند)
اینا میدونستن تو دلم چه اشوبیه و هی از عمد بهم تیکه مینداختن همینا باعث شده بود من بغض کنم ولی اجازه ندادم اشکام بریزه از خدمتکار درباره شکنجه های وحشتناک کوک شنیده بودم میترسیدم برای داداش و داییم به فکر خودم نبودم میترسیدم برای اون دوتا که جونکوک یه بلایی سرشون بیاره و رفتم از پله های مارپیچ آرایشگاه پایین جونکوک با صدای کفشای یونا سرشو برگردوند و با دیدن ملکش رفت سمتش و لبخند زد یونا سرش پایین بود جونکوک با دستش چونه یونا رو بالا آورد و با دیدن چشمای مشکی یونا و اون همه زیبایی دلش برای بار هزارم ضعف رفت
+آخر نفهمیدم چرا اینقدر خوشکلی
_بریم؟؟(بغض)
+بریم عزیزم
کمر ملکشو گرفت و اونو به سمت در هدایت کرد و در لامبور گینی مشکیشو برای ملکش باز کرد و خودشم نشست ازسکوت یونا میتونست بفهمه چقدر ازش متنفره و ترسیده ولی کوک کسی نبود که از چیزی که متعلق بهشه دست بکشه اون خودخواهانه رفتار میکرد اون عاشق بود ولی عاشقی بلد نبود....
همه چی خیلی سریع گذشت جوری که الان رو صندلی آرایشگاه آرایشگرا دارن ارایشم میکنن من ....من فقط ۱۷ سالم بود هنوز بچه بودم هیییی کی آخه تو سن ۱۷ سالگی ازدواج میکنه این دیگه بخت بد من بود که قرار بود اینجوری بشه
(ولی یونا از آیندش خبر نداشت اون قرار نبود بد بخت بشه متاسفانه همیشه به چیزای منفی فکر میکرد تا مثبت)
هر چقدر خودش کیوت و خوشگل شده بود جونکوک رو مبل پاشو رو پاهاش انداخته بود و شبیه یه فاکر جذاب شده بود و منتظر ملکش بود تا بیاد
#او عروس خانوم چقدر خوشگل شدی ولی گریه نکنیا میدونم خیلی خوشحالی ولی ارایشت خراب میشه (پوزخند)
_نمیکنم من خوبم الکی بهم تیکه ننداز(بغض و لبخند مصنویی)
#خیلی خب دیگه تموم شد مبارکت باشه عروس خانوم (نیشخند)
اینا میدونستن تو دلم چه اشوبیه و هی از عمد بهم تیکه مینداختن همینا باعث شده بود من بغض کنم ولی اجازه ندادم اشکام بریزه از خدمتکار درباره شکنجه های وحشتناک کوک شنیده بودم میترسیدم برای داداش و داییم به فکر خودم نبودم میترسیدم برای اون دوتا که جونکوک یه بلایی سرشون بیاره و رفتم از پله های مارپیچ آرایشگاه پایین جونکوک با صدای کفشای یونا سرشو برگردوند و با دیدن ملکش رفت سمتش و لبخند زد یونا سرش پایین بود جونکوک با دستش چونه یونا رو بالا آورد و با دیدن چشمای مشکی یونا و اون همه زیبایی دلش برای بار هزارم ضعف رفت
+آخر نفهمیدم چرا اینقدر خوشکلی
_بریم؟؟(بغض)
+بریم عزیزم
کمر ملکشو گرفت و اونو به سمت در هدایت کرد و در لامبور گینی مشکیشو برای ملکش باز کرد و خودشم نشست ازسکوت یونا میتونست بفهمه چقدر ازش متنفره و ترسیده ولی کوک کسی نبود که از چیزی که متعلق بهشه دست بکشه اون خودخواهانه رفتار میکرد اون عاشق بود ولی عاشقی بلد نبود....
۸۰.۱k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.