شاهزاده اهریمنی پارت 16
شاهزاده اهریمنی پارت 16
شدو ❤️🖤:
تو راهرو های تاریک کاخ راه میرفتم و به حرف های رایا فکر میکردم . منظورش از اینکه گفت زندگی اشرافی از زندگی بیرون کاخ سخت تره چی بود ؟
این سوال مدام توی سرم میچرخید ولی جوابی براش پیدا نمیکردم .
برای یه لحظه وایسادم و به فکر فرو رفتم..... ذهنم دنبال جواب سوالی بود که از وقتی رایا از اتاق خارج شده بود توی ذهنم ایجاد شده بود که یهو ......
کسی داشت نگاهم میکرد .
بین سایه ها ... میتونستم سنگینی نگاهشو رو بدنم احساس کنم .
ـ کی اونجاس ؟
جوابی نگرفتم .
ـ گفتم کی اونجاس ؟
یکی از ارواح کاخ از بین سایه ها بیرون اومد . صورتش سرد و کاملا خالی از احساسات بود .
با صدای دو رگه ش حرف میزد ـ بله ارباب ؟ با من کاری دارید ؟
ـ ن....نه . سنگینی نگاهت توی تاریکی برام عجیب بود
روح ـ پس من از حضورتون مرخص میشم ارباب .....
و به طرف تاریکی رفت .
ـ صبر کن !
روح ـ بله ارباب ؟
ـ شما ها چی هستین یا بهتره بگم ..... کی هستین ؟ هر روح قبلا جسمی داشته و مطمئنم شماها هم جسمی داشتین . شماها کی بودین ؟
روح کمی مکث کرد ولی بعد جوابمو داد .
روح ـ ما تمام کسایی هستیم که سعی کردیم بلک رو بکشیم و تاج و تخت رو مال خودمون کنیم . بلک هم جسم ما رو از بین برد و روح ما رو به عنوان تنبیه به بردگی گرفت . حالا باید تا جایی که میتونیم و روحمون تو این دنیا حضور داره به بلک خدمت کنیم ......
ـ ولی اگه سرپیچی کنید چه اتفاقی میوفته ؟
روح ـ این یکی رو منم نمیدونم...... شاید فقط باید منتظر بمونیم و ببینیم ....
و به سمت تاریکی راهرو ها قدم برداشت .
صدایی از پشت سرم شنیدم ـ پس راز خدمه های کاخ رو فهمیدی مگه نه ؟
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم . اول تاریکی و بعد..... دو تا چشم سرخ که تو اون تاریکی میدرخشیدن . و بعد رایا به سمت نور مشعل قدم برداشت .
ـ چرا بهم نگفتی ؟
رایا ـ خودت دیر یا زود میفهمیدی .
یهو سوال جدیدی تو ذهنم به وجود اومد .
ـ ارواح مجبورن به بلک خدمت کنن پس به نوعی زندانی بلک هستن ولی ...... زندانی های سیاه چال چی ؟ اونا چی کار کردن ؟
مارکو ـ من جای تو بودم نمیپرسیدم....
شدو ❤️🖤:
تو راهرو های تاریک کاخ راه میرفتم و به حرف های رایا فکر میکردم . منظورش از اینکه گفت زندگی اشرافی از زندگی بیرون کاخ سخت تره چی بود ؟
این سوال مدام توی سرم میچرخید ولی جوابی براش پیدا نمیکردم .
برای یه لحظه وایسادم و به فکر فرو رفتم..... ذهنم دنبال جواب سوالی بود که از وقتی رایا از اتاق خارج شده بود توی ذهنم ایجاد شده بود که یهو ......
کسی داشت نگاهم میکرد .
بین سایه ها ... میتونستم سنگینی نگاهشو رو بدنم احساس کنم .
ـ کی اونجاس ؟
جوابی نگرفتم .
ـ گفتم کی اونجاس ؟
یکی از ارواح کاخ از بین سایه ها بیرون اومد . صورتش سرد و کاملا خالی از احساسات بود .
با صدای دو رگه ش حرف میزد ـ بله ارباب ؟ با من کاری دارید ؟
ـ ن....نه . سنگینی نگاهت توی تاریکی برام عجیب بود
روح ـ پس من از حضورتون مرخص میشم ارباب .....
و به طرف تاریکی رفت .
ـ صبر کن !
روح ـ بله ارباب ؟
ـ شما ها چی هستین یا بهتره بگم ..... کی هستین ؟ هر روح قبلا جسمی داشته و مطمئنم شماها هم جسمی داشتین . شماها کی بودین ؟
روح کمی مکث کرد ولی بعد جوابمو داد .
روح ـ ما تمام کسایی هستیم که سعی کردیم بلک رو بکشیم و تاج و تخت رو مال خودمون کنیم . بلک هم جسم ما رو از بین برد و روح ما رو به عنوان تنبیه به بردگی گرفت . حالا باید تا جایی که میتونیم و روحمون تو این دنیا حضور داره به بلک خدمت کنیم ......
ـ ولی اگه سرپیچی کنید چه اتفاقی میوفته ؟
روح ـ این یکی رو منم نمیدونم...... شاید فقط باید منتظر بمونیم و ببینیم ....
و به سمت تاریکی راهرو ها قدم برداشت .
صدایی از پشت سرم شنیدم ـ پس راز خدمه های کاخ رو فهمیدی مگه نه ؟
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم . اول تاریکی و بعد..... دو تا چشم سرخ که تو اون تاریکی میدرخشیدن . و بعد رایا به سمت نور مشعل قدم برداشت .
ـ چرا بهم نگفتی ؟
رایا ـ خودت دیر یا زود میفهمیدی .
یهو سوال جدیدی تو ذهنم به وجود اومد .
ـ ارواح مجبورن به بلک خدمت کنن پس به نوعی زندانی بلک هستن ولی ...... زندانی های سیاه چال چی ؟ اونا چی کار کردن ؟
مارکو ـ من جای تو بودم نمیپرسیدم....
۱.۴k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.