عاشق خسته ( پارت 36)
جیمین : من...
مامان جیمین : جیمین...
جیمین : میتونم یه لحظه با مادرم صحبت کنم؟
پدر روحانی : فقط سریعتر
جیمین : مامان من نمیتونم
مامان جیمین : یعنی چی
جیمین : مامان یونا عاشق من نیست و من نمیخوام بهش اجبار کنم ، ولی حتی نمیتونم بذارم با کس دیگه ای باشه، کسی جز من نمیتونه از اون مراقبت کنه، نمیدونم چیکار کنم
مامان جیمین : جیمین فعلا بیا بله رو بگو بعدا صحبت میکنیم
جیمین : نمیتونم
مامان جیمین : پسرم... فعلا باهاش ازدواج کن و ازش مراقبت کن، وقتی دیدی دیگه خطری تهدیدش نمیکنه طلاقش بده
جیمین : با دلم چیکار کنم
مامان جیمین : عاشقی سرانجام خوبی نداره... هیچوقت نداشته ، دخترای بهتر از اونم هستن عزیزم
جیمین : من اگه الان بله رو بگم یعنی یونا رو بدست آوردم ولی اگر بگم نه یعنی خاکش کردم
مامان جیمین : تصمیم با خودته
جیمین : بیا بریم مامان
یونا : جیمین خوبی
جیمین : آره... خوبم
پدر روحانی : جوابتون آقای پارک؟
جیمین : من....
یونا : جیمین؟
جیمین : هوف... جواب من... ب
تا جیمین خواست جوابشو بگه چند نفر با اسلحه وارد شدن و شروع به شلیک کردن
جیمین : یونا بیا
یونا : تو که هنوز جواب ندادی
جیمین : مهم نیست بیا
کوک : کجا با این عجله؟
جیمین : برو کنار
کوک : شرمنده آقا داماد، فعلا باید عروس خانومو با خودم ببرم
جیمین : خوابشو ببینی
کوک : فعلا که میبینی خواب نمیبینم و همه چیز واقعیته
یونا : جونگ کوک چی میگی ، این کارا بره چیه
کوک : بره بدست آوردن تو
جیمین : تو اصن میدونی ما زن و شوهریم؟
کوک : تو که فعلا جوابی ندادی
جیمین : هم یونا صدای جواب منو شنید هم پدر روحانی
کوک : آره یونا ؟
یونا : خب... آره، جیمین الان شوهرمه
جیمین : دیدی ؟
کوک : اصن هرچی... الان قدرت دست منه....میتونم یونا رو با خودم ببرم
جیمین : یونا از اون در فرار میکنیم( آروم)
یونا : ب... باشه
جیهوپ : ببینم جونگ کوک چه خبرا؟
یونا : تو اینجا چیکار میکنی
جیهوپ : فراریتون بدم (آروم)
کوک : هیونگ اینهمه خودتو فدای بقیه میکنی ولی آخرش هیچی به هیچی
دیوانه وار عاشق یونا شدی ولی یونا هیچ حسی بهت نداره
یونا و جیمین : چی؟
جیهوپ : آره.... عاشقشم و عاشقشم میمونم، ازدواج کرده؟ مهم نیست، همیشه دوسش دارم
جیمین : چی میگی جیهوپ
جیهوپ : متاسفم جیمین، ولی من از بچگی عاشق یونا بودم، از وقتی دیدمش عاشقش شدم
کوک : بیخیال بچه ها... اصن میدونید چجوری دورِتون زدم؟
جیمین : ما از اول همه چیو میدونستیم آقای باهوش، میدونستیم دستور قتل بابامو و بابای یونا رو دادی ولی متاسفم، اونا نمردن و اون تویی که گول خوردی جئون ، ما حتی به یونام قضیه رو گفتیم ولی نقشه طوری بود که یونا باید باور میکرد باباش مرده
کوک : پس مامانش چی؟ اونکه مرده
جیمین : صحنه سازی بود... زن عمو زندست
کوک : یعنی
......
مامان جیمین : جیمین...
جیمین : میتونم یه لحظه با مادرم صحبت کنم؟
پدر روحانی : فقط سریعتر
جیمین : مامان من نمیتونم
مامان جیمین : یعنی چی
جیمین : مامان یونا عاشق من نیست و من نمیخوام بهش اجبار کنم ، ولی حتی نمیتونم بذارم با کس دیگه ای باشه، کسی جز من نمیتونه از اون مراقبت کنه، نمیدونم چیکار کنم
مامان جیمین : جیمین فعلا بیا بله رو بگو بعدا صحبت میکنیم
جیمین : نمیتونم
مامان جیمین : پسرم... فعلا باهاش ازدواج کن و ازش مراقبت کن، وقتی دیدی دیگه خطری تهدیدش نمیکنه طلاقش بده
جیمین : با دلم چیکار کنم
مامان جیمین : عاشقی سرانجام خوبی نداره... هیچوقت نداشته ، دخترای بهتر از اونم هستن عزیزم
جیمین : من اگه الان بله رو بگم یعنی یونا رو بدست آوردم ولی اگر بگم نه یعنی خاکش کردم
مامان جیمین : تصمیم با خودته
جیمین : بیا بریم مامان
یونا : جیمین خوبی
جیمین : آره... خوبم
پدر روحانی : جوابتون آقای پارک؟
جیمین : من....
یونا : جیمین؟
جیمین : هوف... جواب من... ب
تا جیمین خواست جوابشو بگه چند نفر با اسلحه وارد شدن و شروع به شلیک کردن
جیمین : یونا بیا
یونا : تو که هنوز جواب ندادی
جیمین : مهم نیست بیا
کوک : کجا با این عجله؟
جیمین : برو کنار
کوک : شرمنده آقا داماد، فعلا باید عروس خانومو با خودم ببرم
جیمین : خوابشو ببینی
کوک : فعلا که میبینی خواب نمیبینم و همه چیز واقعیته
یونا : جونگ کوک چی میگی ، این کارا بره چیه
کوک : بره بدست آوردن تو
جیمین : تو اصن میدونی ما زن و شوهریم؟
کوک : تو که فعلا جوابی ندادی
جیمین : هم یونا صدای جواب منو شنید هم پدر روحانی
کوک : آره یونا ؟
یونا : خب... آره، جیمین الان شوهرمه
جیمین : دیدی ؟
کوک : اصن هرچی... الان قدرت دست منه....میتونم یونا رو با خودم ببرم
جیمین : یونا از اون در فرار میکنیم( آروم)
یونا : ب... باشه
جیهوپ : ببینم جونگ کوک چه خبرا؟
یونا : تو اینجا چیکار میکنی
جیهوپ : فراریتون بدم (آروم)
کوک : هیونگ اینهمه خودتو فدای بقیه میکنی ولی آخرش هیچی به هیچی
دیوانه وار عاشق یونا شدی ولی یونا هیچ حسی بهت نداره
یونا و جیمین : چی؟
جیهوپ : آره.... عاشقشم و عاشقشم میمونم، ازدواج کرده؟ مهم نیست، همیشه دوسش دارم
جیمین : چی میگی جیهوپ
جیهوپ : متاسفم جیمین، ولی من از بچگی عاشق یونا بودم، از وقتی دیدمش عاشقش شدم
کوک : بیخیال بچه ها... اصن میدونید چجوری دورِتون زدم؟
جیمین : ما از اول همه چیو میدونستیم آقای باهوش، میدونستیم دستور قتل بابامو و بابای یونا رو دادی ولی متاسفم، اونا نمردن و اون تویی که گول خوردی جئون ، ما حتی به یونام قضیه رو گفتیم ولی نقشه طوری بود که یونا باید باور میکرد باباش مرده
کوک : پس مامانش چی؟ اونکه مرده
جیمین : صحنه سازی بود... زن عمو زندست
کوک : یعنی
......
۱۹.۲k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.