وقتی برای اولین بار ..p2
سرت و آوردی بالا و با سوزی مواجه شدی
سوزی یه برگه داد بهت : اینو بده به چان امضاش بزنه بیا پایین میرم ماشین و درست کنم
تا اومدی حرفی بزنی رفت از اتاق بیرون
سوزی برات پسرا رو معرفی کرده بود اما تو هیچ وقت درست حسابی گوش نمیدادی ...
زیرلب با خودت گفتی : چان کدوم بود ..
اومدی گوشیت و در بیاری و سرچ کنی عکسشو ببینی اما یادت اومد نگهبانا برای اطمینان گوشیت و گرفته بودن
همینطور داشتی فک میکردی که با صدای مردونه ای که داشت صدات میکرد به خودت اومدی ..
فیلیکس : ببخشید ؟!! ..
+ جانم ؟!... ببخشید .. بله ؟؟
فیلیکس : برگه ی تو دستتون !! ... برای ماست درسته ؟
+ آره اره گفتن امضاش کنید
برگه رو دادی دستش و رفت سمت یکی دیگه که امضاش کنه حدس زدی باید چان بوده باشه
یه پسر دیگه اومد سمتت... نگاش کردی ... این یکی و میشناختی .. لینو بود
یه آبمیوه گرفت سمتت و با لبخند کیوتی نگات کرد : میخوری ؟
+ نه مرسی
هیونجین : دوست نداری ؟
+ نه ... چرا .. دوست دارم ... مرسی
آبمیوه از دست لینو گرفتی
فیلیکس دوباره برگه رو آورد برات و گرفتی داشتی میرفتی بیرون که لینو گفت : بازم بیایید دنبال دوستتونا
که چان شروع کرد زدن به شونه لینو که دیگه چیزی نگه
خدافظی کردی و اومدی بیرون
با سوزی تا دو شب بیرون داشتید برا خودتون سرگرمی جور میکردید
تو اتاق تمرین :
لینو : چیه خب خوشگل بود خوشم اومد
همه پسرا زدن زیر خنده
و پایان روز آشنایی با پسرا ...
البته درسته که اون روز اولین روز آشنایی با پسرا بود اما آخرین روز نبود و داستانتون ادامه دار شد ...
سوزی یه برگه داد بهت : اینو بده به چان امضاش بزنه بیا پایین میرم ماشین و درست کنم
تا اومدی حرفی بزنی رفت از اتاق بیرون
سوزی برات پسرا رو معرفی کرده بود اما تو هیچ وقت درست حسابی گوش نمیدادی ...
زیرلب با خودت گفتی : چان کدوم بود ..
اومدی گوشیت و در بیاری و سرچ کنی عکسشو ببینی اما یادت اومد نگهبانا برای اطمینان گوشیت و گرفته بودن
همینطور داشتی فک میکردی که با صدای مردونه ای که داشت صدات میکرد به خودت اومدی ..
فیلیکس : ببخشید ؟!! ..
+ جانم ؟!... ببخشید .. بله ؟؟
فیلیکس : برگه ی تو دستتون !! ... برای ماست درسته ؟
+ آره اره گفتن امضاش کنید
برگه رو دادی دستش و رفت سمت یکی دیگه که امضاش کنه حدس زدی باید چان بوده باشه
یه پسر دیگه اومد سمتت... نگاش کردی ... این یکی و میشناختی .. لینو بود
یه آبمیوه گرفت سمتت و با لبخند کیوتی نگات کرد : میخوری ؟
+ نه مرسی
هیونجین : دوست نداری ؟
+ نه ... چرا .. دوست دارم ... مرسی
آبمیوه از دست لینو گرفتی
فیلیکس دوباره برگه رو آورد برات و گرفتی داشتی میرفتی بیرون که لینو گفت : بازم بیایید دنبال دوستتونا
که چان شروع کرد زدن به شونه لینو که دیگه چیزی نگه
خدافظی کردی و اومدی بیرون
با سوزی تا دو شب بیرون داشتید برا خودتون سرگرمی جور میکردید
تو اتاق تمرین :
لینو : چیه خب خوشگل بود خوشم اومد
همه پسرا زدن زیر خنده
و پایان روز آشنایی با پسرا ...
البته درسته که اون روز اولین روز آشنایی با پسرا بود اما آخرین روز نبود و داستانتون ادامه دار شد ...
۱۰.۲k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.