پارت 24
پارت 24
#قاتل_من
ویو/ات
چند ساعتی میشه که میا از این عمارت رفته و مطمئنم دلم خیلی براش تنگ میشه وقتی رفتم تو اتاقش میا مشغول جم کردن وسایل و لباساش بود که منم دست به کار شدم و تو جم کردن وسایل کمکش کردم...کلی حرف زدیم و خندیدم...و بعد از چند دقیقه میا بلند شد و گفت ا/ت وقته خداحافظیه...بیا برای با آخرین بار بغلت کنم..( ت بعل میا پریدم و محکم بغلش کردم...)
ا/ت: میا تنها میری؟؟
میا: نه ا/ت ارباب به میتسویا سفارش دادن ک منو تا خونه برسونه...
ا/ت اهان خوبه اینشکلی خیالم راحت تره
میا: فدات شم من...
تا دم در خروجی عمارت میا را همراهی کردم و ازش خداحافظی کردم...
الان باید چیکار کنم... از کجا شروع کنم به تمیز کردن عمارت نه یه لحظه نباید اول غذا درست کنم چون ممکنه هر لحظه بیان و اگ غذا آماده نباشه درد سر میشه به سمت آشپزخونه رفتم و شروع کردم به درست کردن غذا
دو ساعت بعد...شعله گاز و کم کردم که غذا نسوزه و سطل آب و پر از آب گرم کردم و پارچه ی سفید رنگی تو سطل آب انداختم و لباسامو بالا کشیدم و رو زمین زانو زدم و شروع کردم به تمیز کردن کف عمارت...عمارت خیلی بزرگیه تمیز کردنش اونم تو یه روز واقعا کار یه نفر نیست هوفی کشیدم و به تمیز کردنم ادامه دادم...
*یک ساعت بعد*
خدایااا خسته شدم دیگ چرا تموم نمیشه حس میکنم نفسم قراره بند بیاد باید یکم استراحت کنم...و دوباره برگردم...بلندشم و زیر غذا رو خاموش کردم...و ب سمت ظرف شویی رفتم وشروع کردم به شستن ظرف هاااا چند دقیقه بعد از تموم کردن ظرف را دوباره برگشتم به پاک کردن کف عمارت...و بازهم یک ساعت طول کشید ولی هنوز کامل تمیز نشده... رفتم و لباس های چرکی و کثیفی ک میا جم کرده بود گرفتم و داخل تشت آب انداختم و آب گرم باز کردم و کمی مایع لباسشویی بهش اضافه کردم و شروع کردم به چنگ زدن به لباسا و دونه دونه تمیز کردن... اجازه نداشتم از ماشین لباسشویی استفاده کنم چون تهیونگ گفته بود باید با دست بشورم...نیم ساعت بعد لباس های ک شستم و جم کردن و شروع به پهن کردن آنها روی بند کردم...و بعدش به داخل عمارت رفتم و باز شروع کردم به تمیز کردن قسمت های دیگ از کف عمارت...کل بدنم عرق کرده بود و خستگی شدیدی کل وجودمو فرا گرفته اینقد خستمه ک مطمئنم اگ بخوابم سه روز بیدار نمیشم....
*سه ساعت بعد*
سطل آب آلوده رو گرفتم و اونو خالی کردم و پارچه رو شستم و نگاهی به کف عمارت کردم از شدت تمیزی برق میزد( توان راه رفتن نداشتم و حسابی داغون شده بودم) به سمت سالن پذیرای رفتم که دستمالی روی میز غذا خوری بکشم و ظروف غذا را بچینم یه سری وسایل های تزئینی روی میز بود میشه گف جا شمعی و گلدون های بزرگ و کوچیک و وسایل شیشه ای دیگه باید مواظب باشم چیزی نیوفته بشکنه تا اومدم دستمال ..رو...روی میز بکشم با صدای کشیده شدن دستگیره در به خودم اومدم و نگاهی به در کردم که تهیونگ وارد شد تا چشمش بهم خورد عصبانی شد و نزدیکم شد و رو میزی رو از رو میز کشید و کل وسایل که روی میز بود رو زمین افتادن و تیکه های شیشه کل سالن پر کرد...
تهیونگ: مگه بهت نگفته بودم باید قبل از اینکه بیام کارتو انجام بدی و گم شی بری اتاقت ؟
ا/ت: و..ولیی من کارهای ک گفته بودی انجام دادم فقط همین میز مونده بود....
تهیونگ: از اولشم بی ارزه بودی به درد هیچی نمیخوری زود باش اینجا تمیز کن...
#قاتل_من
ویو/ات
چند ساعتی میشه که میا از این عمارت رفته و مطمئنم دلم خیلی براش تنگ میشه وقتی رفتم تو اتاقش میا مشغول جم کردن وسایل و لباساش بود که منم دست به کار شدم و تو جم کردن وسایل کمکش کردم...کلی حرف زدیم و خندیدم...و بعد از چند دقیقه میا بلند شد و گفت ا/ت وقته خداحافظیه...بیا برای با آخرین بار بغلت کنم..( ت بعل میا پریدم و محکم بغلش کردم...)
ا/ت: میا تنها میری؟؟
میا: نه ا/ت ارباب به میتسویا سفارش دادن ک منو تا خونه برسونه...
ا/ت اهان خوبه اینشکلی خیالم راحت تره
میا: فدات شم من...
تا دم در خروجی عمارت میا را همراهی کردم و ازش خداحافظی کردم...
الان باید چیکار کنم... از کجا شروع کنم به تمیز کردن عمارت نه یه لحظه نباید اول غذا درست کنم چون ممکنه هر لحظه بیان و اگ غذا آماده نباشه درد سر میشه به سمت آشپزخونه رفتم و شروع کردم به درست کردن غذا
دو ساعت بعد...شعله گاز و کم کردم که غذا نسوزه و سطل آب و پر از آب گرم کردم و پارچه ی سفید رنگی تو سطل آب انداختم و لباسامو بالا کشیدم و رو زمین زانو زدم و شروع کردم به تمیز کردن کف عمارت...عمارت خیلی بزرگیه تمیز کردنش اونم تو یه روز واقعا کار یه نفر نیست هوفی کشیدم و به تمیز کردنم ادامه دادم...
*یک ساعت بعد*
خدایااا خسته شدم دیگ چرا تموم نمیشه حس میکنم نفسم قراره بند بیاد باید یکم استراحت کنم...و دوباره برگردم...بلندشم و زیر غذا رو خاموش کردم...و ب سمت ظرف شویی رفتم وشروع کردم به شستن ظرف هاااا چند دقیقه بعد از تموم کردن ظرف را دوباره برگشتم به پاک کردن کف عمارت...و بازهم یک ساعت طول کشید ولی هنوز کامل تمیز نشده... رفتم و لباس های چرکی و کثیفی ک میا جم کرده بود گرفتم و داخل تشت آب انداختم و آب گرم باز کردم و کمی مایع لباسشویی بهش اضافه کردم و شروع کردم به چنگ زدن به لباسا و دونه دونه تمیز کردن... اجازه نداشتم از ماشین لباسشویی استفاده کنم چون تهیونگ گفته بود باید با دست بشورم...نیم ساعت بعد لباس های ک شستم و جم کردن و شروع به پهن کردن آنها روی بند کردم...و بعدش به داخل عمارت رفتم و باز شروع کردم به تمیز کردن قسمت های دیگ از کف عمارت...کل بدنم عرق کرده بود و خستگی شدیدی کل وجودمو فرا گرفته اینقد خستمه ک مطمئنم اگ بخوابم سه روز بیدار نمیشم....
*سه ساعت بعد*
سطل آب آلوده رو گرفتم و اونو خالی کردم و پارچه رو شستم و نگاهی به کف عمارت کردم از شدت تمیزی برق میزد( توان راه رفتن نداشتم و حسابی داغون شده بودم) به سمت سالن پذیرای رفتم که دستمالی روی میز غذا خوری بکشم و ظروف غذا را بچینم یه سری وسایل های تزئینی روی میز بود میشه گف جا شمعی و گلدون های بزرگ و کوچیک و وسایل شیشه ای دیگه باید مواظب باشم چیزی نیوفته بشکنه تا اومدم دستمال ..رو...روی میز بکشم با صدای کشیده شدن دستگیره در به خودم اومدم و نگاهی به در کردم که تهیونگ وارد شد تا چشمش بهم خورد عصبانی شد و نزدیکم شد و رو میزی رو از رو میز کشید و کل وسایل که روی میز بود رو زمین افتادن و تیکه های شیشه کل سالن پر کرد...
تهیونگ: مگه بهت نگفته بودم باید قبل از اینکه بیام کارتو انجام بدی و گم شی بری اتاقت ؟
ا/ت: و..ولیی من کارهای ک گفته بودی انجام دادم فقط همین میز مونده بود....
تهیونگ: از اولشم بی ارزه بودی به درد هیچی نمیخوری زود باش اینجا تمیز کن...
۷.۱k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.