P48
P48
کوک عصبانی بود...درواقع چیزی که نظرمو جلب کرد لباس یونا بود...اخه کوک هیچ وقت اجازه نمیده یونا اینجوری لباس بپوشه و این واقعا عجیبه واسه من!
یونا نشست رو صندلی و کوک کتشو انداخت رو پاهاش و یقشو با یه شال بافت پوشوند...
=یونا...آخرین بارت باشع که با میل خودت لباس انتخاب میکنی...
+...
لبمو با دندون گزیدم و به کوک خیره شدم...
+نگاه همه هم که روشه و....
÷...🔪😳
زبونشو تو لپش فرو کرد...
_..یا خدا...
=ببین یونا...دارم برات خب؟
+بابا بیخیال....
رفتم پیش یونا نشستم ....
+ولی به نظرم شب بدبختی!
÷...😒 نظرتو واسه خودت نگه دار....
+دیدم که میگم...
÷...
+خب چرا اینو پوشیدی اخه؟
÷بابا نمیدونستم میخواد از این بازیا دربیاره...
+..خخ...هیچکاری نمیکنه بابا...
÷...
+..یونا...یه سوال دارم ازت....
÷...هوم؟
+...تهیونگ قبل من چند تا گرلفرند داشته...
÷..........
+..یونا با تو ام...
÷ببین نمیخوام رابطتتونو خراب کنم...ولی چون از تو بزرگتر هم هست قبل تو زیاد داشته....حدودا ۵ تا...
+...۵ تا؟
÷...
+ازشون واسم بگو یونا...
÷تو اینجا؟
...خب یکیشون دختر عمومون بود...
دختر خالم و ۳ نفر دیگه....سانی و ماریو و.....
آهان جانی..
+...یه حسی بهم میگه از من خوشش نمیاد....
÷...وای...ات بیخیال دیگه...نگفتم که ذهنت درگیر بشع...
+...ولی شد...بود...و هست و خواهد بود...
÷..تو فردا تعیین جنسیت بچه دومته احمق!
چه شکی میکنی؟!
+...اوهوم...
کسی که تولدشه رو میشناسی...
÷...نه..اصلا نمیدونم کیییی هست!
+...اره....پاشو بریم تو حیاط بشینیم یکم...اینجا دارم خفه میشم...
من این چند روز اصلا حس خوبی به تهیونگ نداشتم....دلیلش هم اصلا نمیدونستم....
رفتم زود که یونا از پشت گرفتم....
÷..ات...داری به خودت آسیب میزنی میدونستی؟
+...بیا بریم یونا..
_= بدون ما کجا میرید؟
یونا جوابشونو داد...
÷حیاط عمارت....
کوک دست یونا رو گرفت و تهیونگ هم دستشو مشت کمرم گذاشت و همراهیمون کردن تا حیاط.....
_...ات.،چیزی نمیخوری؟
+نه...فقط هر چی زود تر بریم خونه تهیونگ.
_...چیشده؟..
+...چیز خاصی نیست...فکرم مشغوله..
=...چرا؟
+عه هیچی...
کوک عصبانی بود...درواقع چیزی که نظرمو جلب کرد لباس یونا بود...اخه کوک هیچ وقت اجازه نمیده یونا اینجوری لباس بپوشه و این واقعا عجیبه واسه من!
یونا نشست رو صندلی و کوک کتشو انداخت رو پاهاش و یقشو با یه شال بافت پوشوند...
=یونا...آخرین بارت باشع که با میل خودت لباس انتخاب میکنی...
+...
لبمو با دندون گزیدم و به کوک خیره شدم...
+نگاه همه هم که روشه و....
÷...🔪😳
زبونشو تو لپش فرو کرد...
_..یا خدا...
=ببین یونا...دارم برات خب؟
+بابا بیخیال....
رفتم پیش یونا نشستم ....
+ولی به نظرم شب بدبختی!
÷...😒 نظرتو واسه خودت نگه دار....
+دیدم که میگم...
÷...
+خب چرا اینو پوشیدی اخه؟
÷بابا نمیدونستم میخواد از این بازیا دربیاره...
+..خخ...هیچکاری نمیکنه بابا...
÷...
+..یونا...یه سوال دارم ازت....
÷...هوم؟
+...تهیونگ قبل من چند تا گرلفرند داشته...
÷..........
+..یونا با تو ام...
÷ببین نمیخوام رابطتتونو خراب کنم...ولی چون از تو بزرگتر هم هست قبل تو زیاد داشته....حدودا ۵ تا...
+...۵ تا؟
÷...
+ازشون واسم بگو یونا...
÷تو اینجا؟
...خب یکیشون دختر عمومون بود...
دختر خالم و ۳ نفر دیگه....سانی و ماریو و.....
آهان جانی..
+...یه حسی بهم میگه از من خوشش نمیاد....
÷...وای...ات بیخیال دیگه...نگفتم که ذهنت درگیر بشع...
+...ولی شد...بود...و هست و خواهد بود...
÷..تو فردا تعیین جنسیت بچه دومته احمق!
چه شکی میکنی؟!
+...اوهوم...
کسی که تولدشه رو میشناسی...
÷...نه..اصلا نمیدونم کیییی هست!
+...اره....پاشو بریم تو حیاط بشینیم یکم...اینجا دارم خفه میشم...
من این چند روز اصلا حس خوبی به تهیونگ نداشتم....دلیلش هم اصلا نمیدونستم....
رفتم زود که یونا از پشت گرفتم....
÷..ات...داری به خودت آسیب میزنی میدونستی؟
+...بیا بریم یونا..
_= بدون ما کجا میرید؟
یونا جوابشونو داد...
÷حیاط عمارت....
کوک دست یونا رو گرفت و تهیونگ هم دستشو مشت کمرم گذاشت و همراهیمون کردن تا حیاط.....
_...ات.،چیزی نمیخوری؟
+نه...فقط هر چی زود تر بریم خونه تهیونگ.
_...چیشده؟..
+...چیز خاصی نیست...فکرم مشغوله..
=...چرا؟
+عه هیچی...
۱۲.۴k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.