پارت ۱۵
- خب مثل اینکه رفتن.
+ اره.
دازای و چویا وقتی داشتن همدیگه رو بغل میکردن متوجه شدن که خونوادشون دارن تماشا میکنن.
- چویا. دیشب چه اتفاقی افتاد؟
+ چی؟ ... خب .. راستش ...
چویا نمیدونه که باید ماجرای اون خون آشام (نیکولای) رو تعریف کنه یا نه.
- ...؟
+ یه سایه دیدم ولی فهمیدم سایه ی دخت بود که بخاطر زاویه نور یجوری بود، بعد چون حالم بد بود اونجوری شدم.(اشاره به پارت ۱۲)
- همین؟
+ اره ... هه هه (خنده استرسی، چویا خودتو کنترل کن😬)
- ولی من باور نمیکنم.
+ همش .. همین ب...بود. د.. دیگه چیزی .... نیست. (چویا آروم باش.😦)
(یه کوچولو 🔞)
دازای چویا رو هل می ده سمت دیوار و جلوش قرار میگیره و بهش نزدیک میشه و موهاش رو ناز میکنه.
چویا سرخ میشه و پایین رو نگاه میکنه. دازای چونه ی چویا رو میگیره و سرشو بالا میاره و یکی از پاهاش رو لابه لای پاهای چویا میزاره.
- مطمئنی چیزی رو ازم مخفی نمیکنی؟ اگه بخوام میتونم راحت از زیر زبونت حرف در بیارم.(فکر های بد بد کنید.😅)
+ آ..اره ... مطمئنم.
+ (در دل) باید جدی باشم اگه جدی نباشم میفهمه.
با جدیت تمام بهم نگاه میکنن. دازای کلافه آهی میکشه و آروم چویا رو میبوسه. بعد که ازش جدا شد با مهربانی تمام چویا رو نگاه میکنه و موهای نارنجی خوش رنگشو نوازش میکنه.
(پایان🔞)
آروم دم گوشش میگه:
- خوبه. اگه چیزی بود میتونی به من، پدر یا مادر بگی. باشه؟
+ های.
*بعد یه دقیقه*
+ دازای؟
- بله؟
+ ازت ممنونم.
- برا چی؟
+ بخاطر اینکه تو این چند روز همیشه مراقبم بودی و پیشم بودی.
- خواهش میکنم. خب تو هم دختر داییمی و هم معشوقم واسه همین نمیخوام از دستت بدم. (زرشک 😒)
+ هنوز فراموشش نکردی؟ (با سرخی «تازه میفهمی چویا جون😤»)
- نه، ولی تا هروقت که آماده باشی صبر میکنم.
+ اریگادو.(ممنون)
- خیلی خب. بیا بریم.
+ های.(با خوشحالی تمام)
...
_________________________________________
سلام دوستان.
ببخشید این پارت دیر شد. چون بهتون گفته بودم تو پست قبل، من حالم زیاد اوکی نیست واسه همین ولی گفتم هرطوریه این پارت رو بزارم چون میدونم اگه نزارم تو کامنت ها پارم میکنین.😅😅😅
راجب کاور جدید هم بگم که ایده دوستمون
https://wisgoon.com/drunk_miserable
بودش و ازش ممنونم.
چقد حرف زدم خدا 😅😅
تا پارت بعد جانه👋🏻👋🏻
+ اره.
دازای و چویا وقتی داشتن همدیگه رو بغل میکردن متوجه شدن که خونوادشون دارن تماشا میکنن.
- چویا. دیشب چه اتفاقی افتاد؟
+ چی؟ ... خب .. راستش ...
چویا نمیدونه که باید ماجرای اون خون آشام (نیکولای) رو تعریف کنه یا نه.
- ...؟
+ یه سایه دیدم ولی فهمیدم سایه ی دخت بود که بخاطر زاویه نور یجوری بود، بعد چون حالم بد بود اونجوری شدم.(اشاره به پارت ۱۲)
- همین؟
+ اره ... هه هه (خنده استرسی، چویا خودتو کنترل کن😬)
- ولی من باور نمیکنم.
+ همش .. همین ب...بود. د.. دیگه چیزی .... نیست. (چویا آروم باش.😦)
(یه کوچولو 🔞)
دازای چویا رو هل می ده سمت دیوار و جلوش قرار میگیره و بهش نزدیک میشه و موهاش رو ناز میکنه.
چویا سرخ میشه و پایین رو نگاه میکنه. دازای چونه ی چویا رو میگیره و سرشو بالا میاره و یکی از پاهاش رو لابه لای پاهای چویا میزاره.
- مطمئنی چیزی رو ازم مخفی نمیکنی؟ اگه بخوام میتونم راحت از زیر زبونت حرف در بیارم.(فکر های بد بد کنید.😅)
+ آ..اره ... مطمئنم.
+ (در دل) باید جدی باشم اگه جدی نباشم میفهمه.
با جدیت تمام بهم نگاه میکنن. دازای کلافه آهی میکشه و آروم چویا رو میبوسه. بعد که ازش جدا شد با مهربانی تمام چویا رو نگاه میکنه و موهای نارنجی خوش رنگشو نوازش میکنه.
(پایان🔞)
آروم دم گوشش میگه:
- خوبه. اگه چیزی بود میتونی به من، پدر یا مادر بگی. باشه؟
+ های.
*بعد یه دقیقه*
+ دازای؟
- بله؟
+ ازت ممنونم.
- برا چی؟
+ بخاطر اینکه تو این چند روز همیشه مراقبم بودی و پیشم بودی.
- خواهش میکنم. خب تو هم دختر داییمی و هم معشوقم واسه همین نمیخوام از دستت بدم. (زرشک 😒)
+ هنوز فراموشش نکردی؟ (با سرخی «تازه میفهمی چویا جون😤»)
- نه، ولی تا هروقت که آماده باشی صبر میکنم.
+ اریگادو.(ممنون)
- خیلی خب. بیا بریم.
+ های.(با خوشحالی تمام)
...
_________________________________________
سلام دوستان.
ببخشید این پارت دیر شد. چون بهتون گفته بودم تو پست قبل، من حالم زیاد اوکی نیست واسه همین ولی گفتم هرطوریه این پارت رو بزارم چون میدونم اگه نزارم تو کامنت ها پارم میکنین.😅😅😅
راجب کاور جدید هم بگم که ایده دوستمون
https://wisgoon.com/drunk_miserable
بودش و ازش ممنونم.
چقد حرف زدم خدا 😅😅
تا پارت بعد جانه👋🏻👋🏻
۶.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.