فیک جونگ کوک پارت ۲۹ (معشوقه) فصل ۳
چند نفر اومدن سمتم که یکیشون منو بلند کرد وروی شونش انداخت...
ا.ت: ار..ارباب م..مگه من چ..چیکار کردم من ه..همون حر..حرفی رو ز..زدم که شما ازم خواس..تین..(بی جون)
یه لحظه برگشت سمتم که اون مردا منو از اون اتاق بردن..حتی نتونستم واکنشش رو ببینم!..منو سمت یه اتاق دیگه بردن به محض وارد شدنمون اون مرد منو روی تخت پرت کرد که بقیه بادیگاردا اومدن بالای سرم روی تخت..
(به جای بادیگاردا شماره میزارم)
۱: عجب جیگری!
۲:آره ولی حیف صورت و بدنش کبود و زخمیه!
۳:تازه جونی هم واسه نaله کردن نداره !
۴:خودم نaلشو درمیارم نگران اونش نباش!
یه دفعه یکیشون لbاشو روی لbام گذاشت و مثل وحشیا میbوسید!..من فکر میکردم ارباب وحشیه ولی انگار از اون وحشی تر هم هست! وحشی خیلی گaز های محکمی از لbام میگرفت که یه دفعه یکیشون sینم رو محکم از روی لباس فشار داد!...یه دفعه لباسم رو گرفت و از وسط پاره کرد و بند sوتینم رو داد پایین و sینم رو بیرون کشید که یه دفعه شروع کردم به تقلا کردن ولی فایده ای نداشت!....دوتاشون sینه هام رو فشار میدادن و مارک میذاشتن یکیشون با لbام ور میرفت یک هم گردنم اون یکی شکمم یکی هم پوsیم دوتای دیگه هم پاهام و.....حس خیلی بدی داشتم..یعنی الان جدی جدی شده بودم زیر خواب ۱۰ نفر؟تازه ۱۰ تای بعدی هنوز توی نوبت بودن! مدام درحال گریه کردن بودم که یهو یکیشون گaز محکمی از گردنم گرفت که جیغ بلندی کشیدم..
بادیگارد: خفه شو! سرمو بردی انقد گریه کردی..یکم نaله کن لعنتی!چرا هیچ صدایی بجز گریه ازت درنمیاد!
ا.ت: ارباب لطفا نجاتم بدهههه من فقط تورو دارممممم!(جیغ)
بادیگارد:خیله خب خودت خواستی!
یه دفعه dیکشو روم تنظیم کرد که سر وصدای بقیشون دراومد..
۱۱:هیییی نباید الان بکنی پس ما چی؟
۱۲:راست میگه اگه الان ارضا شه یا بیهوش شه واسه ما که چیزی نمیمونه!
۲:اصلا من میخوام بکنمش sینش رو نخواستم دلم یه سوراخ واسه گشاد کردن میخواد!
بادیگارد:نگران نباشین همتون میکنیدش ولی الان من باید بکمنش!
ا.ت: ارباببب کمک نجاتم بدهههه لطفاااااا.... جیغغغغ
یه دفعه حرفم با قرار گرفتن dیکش روی سوراخم قطع شد.....که یه دفعه در با شدت باز شد که همه ی بادیگاردا با تعجب سمت در برگشتن.....باورم نمیشد اون ارباب بود!یه دفعه بادیگارد هارو از روم پرت کرد کنار و پتویی که همراهش بود رو دورم پیچید..
ارباب:پردشو زدی عوضی؟(عربده)
بادیگاردا: نه قربان باور کنید هنوز حتی واردش هم نکردیم.....ولی شما خودتون گفتین این کارو بکنیم...
ارباب: خفه شین..همتون باید بمیریددد
یه دفعه تفنگشو درآوردم تک تکشون رو کشت!...هر ۲۰ نفرشون رو!....وحشت زده به تخت چسبیدم که تفنگشو کوبید زمین و اومد سمتم..
ا.ت: ار..ارباب م..مگه من چ..چیکار کردم من ه..همون حر..حرفی رو ز..زدم که شما ازم خواس..تین..(بی جون)
یه لحظه برگشت سمتم که اون مردا منو از اون اتاق بردن..حتی نتونستم واکنشش رو ببینم!..منو سمت یه اتاق دیگه بردن به محض وارد شدنمون اون مرد منو روی تخت پرت کرد که بقیه بادیگاردا اومدن بالای سرم روی تخت..
(به جای بادیگاردا شماره میزارم)
۱: عجب جیگری!
۲:آره ولی حیف صورت و بدنش کبود و زخمیه!
۳:تازه جونی هم واسه نaله کردن نداره !
۴:خودم نaلشو درمیارم نگران اونش نباش!
یه دفعه یکیشون لbاشو روی لbام گذاشت و مثل وحشیا میbوسید!..من فکر میکردم ارباب وحشیه ولی انگار از اون وحشی تر هم هست! وحشی خیلی گaز های محکمی از لbام میگرفت که یه دفعه یکیشون sینم رو محکم از روی لباس فشار داد!...یه دفعه لباسم رو گرفت و از وسط پاره کرد و بند sوتینم رو داد پایین و sینم رو بیرون کشید که یه دفعه شروع کردم به تقلا کردن ولی فایده ای نداشت!....دوتاشون sینه هام رو فشار میدادن و مارک میذاشتن یکیشون با لbام ور میرفت یک هم گردنم اون یکی شکمم یکی هم پوsیم دوتای دیگه هم پاهام و.....حس خیلی بدی داشتم..یعنی الان جدی جدی شده بودم زیر خواب ۱۰ نفر؟تازه ۱۰ تای بعدی هنوز توی نوبت بودن! مدام درحال گریه کردن بودم که یهو یکیشون گaز محکمی از گردنم گرفت که جیغ بلندی کشیدم..
بادیگارد: خفه شو! سرمو بردی انقد گریه کردی..یکم نaله کن لعنتی!چرا هیچ صدایی بجز گریه ازت درنمیاد!
ا.ت: ارباب لطفا نجاتم بدهههه من فقط تورو دارممممم!(جیغ)
بادیگارد:خیله خب خودت خواستی!
یه دفعه dیکشو روم تنظیم کرد که سر وصدای بقیشون دراومد..
۱۱:هیییی نباید الان بکنی پس ما چی؟
۱۲:راست میگه اگه الان ارضا شه یا بیهوش شه واسه ما که چیزی نمیمونه!
۲:اصلا من میخوام بکنمش sینش رو نخواستم دلم یه سوراخ واسه گشاد کردن میخواد!
بادیگارد:نگران نباشین همتون میکنیدش ولی الان من باید بکمنش!
ا.ت: ارباببب کمک نجاتم بدهههه لطفاااااا.... جیغغغغ
یه دفعه حرفم با قرار گرفتن dیکش روی سوراخم قطع شد.....که یه دفعه در با شدت باز شد که همه ی بادیگاردا با تعجب سمت در برگشتن.....باورم نمیشد اون ارباب بود!یه دفعه بادیگارد هارو از روم پرت کرد کنار و پتویی که همراهش بود رو دورم پیچید..
ارباب:پردشو زدی عوضی؟(عربده)
بادیگاردا: نه قربان باور کنید هنوز حتی واردش هم نکردیم.....ولی شما خودتون گفتین این کارو بکنیم...
ارباب: خفه شین..همتون باید بمیریددد
یه دفعه تفنگشو درآوردم تک تکشون رو کشت!...هر ۲۰ نفرشون رو!....وحشت زده به تخت چسبیدم که تفنگشو کوبید زمین و اومد سمتم..
۴.۰k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.