تقدیر سیاه و سفید p84
نزدیک یه ساعت و نیم از زمانی که راه افتاده بودیم میگذشت....بارون با شدت به شیشه جلو کوبیده میشدن
به زور بخاری خودمونو گرم نگه میداشتیم،به جاده ی خیس و گلی که کم مشخص بود نگا میکردم که یهو ماشین وایساد
جونگ کوک: تهیونگ چیشد ...چرا وایسادی
تهیونگ: نمیدونم یهو ماشین خاموش شد
چند بار استارت زد اما روشن نشد
چراغ قوه گوشیشو روشن کرد رفت بیرون و کاپوت رو بالا زد .......بعد چند دقیقه سری اومد داخل
توب اون اوضاع داشتم به این فکر میکزدم تو اون سرما فق یه لباس تنش بود
گفتم: بخاری رو زیاد کن تا گرم شی
ماری: چیشد
تهیونگ: بنزین تموم کرده لعنتی
ماری: ایی خدااا...حالا تو این باد و بارون چیکار کنیم
جونگ کوک: بزار از پشت پتو بیاریم تا حداقل از سرما یخ نزنیم
تهیونگ :فک کنم مجبوریم تا وقتی که بارون قطع بشه همینجا بمونیم
جونگ کوک و تهیونگ رفتن از پشت پتو اوردن
تهیونگ در سمت منو باز کرد و کنارم نشست
جونگ کوک هم از اون در کنار ماری
جفتی پتو رو کشیدیم .....شیشه ها یخ زده بود حتی بخاری هم دیگه نداشتیم
کفشامو درآوردمو پاهامو تو خودم جمع کردم
جونگ کوک: راستی صبح که با ماری رفتیم بگردیم تو راه چند نفر از محلی های اونجا هم دیدیم ......شاید اینجاها روستایی چیزی داشته باشه.....باید بریم کمک بیاریم
ماری: تو این سرما کجا بریم باید صبح کنیم طوفان کمتر بشه
هر لحظه حس میکردم سرما بیشتر توی وجودم پخش میشه
تهیونگ دستشو به دستم زد
با نگرانی گفت: دستات دارن یخ میزنن.......بیا اینجا ،بیا بشین رو پام
روی پاهاش نشستم یه دستشو تکیه گاه پشتم کرد اون یکی هم روی پاهام گذاشت
اون گرم تر از من بود
پتو رو بیشتر رومون کشید
منو به خودش چسبوند
با لرزه ای که بخاطر سرما تو صدام افتاده بود گفتم:ت..تهیونگ..سرده
تهیونگ: چیزی نیس ..اروم باش تموم میشه
صدای به هم خوردن دندونای ماری رو میشنیدم جونگ کوکم اونو بغل کرده بود
لباس تهیونگ رو توی دستام فشردم ..از زیر در سرما میومد
دستامو تو دستاش گرفت و نزدیک دهنش برد تا با نفسش گرم شم ،حدود نیم ساعت بعد بارون قطع شد
جونگ کوک نگاهی به بیرون کرد و گفت:بارون قطع شده من میرم تا کمکی چیزی پیدا کنم تهیونگ تو اینجا بمون خوب نیس تنهاشون بزاریم
ماری: ن نرو خطرناکه تنهایی بری ..بهتره همگی بریم
تهیونگ: پس حسابی خودتونو بپوشونین
پتو رو سفت چسبوندیم به خودمونو رفتیم بیرون
هوا تاریک بود و با چراغ قوه گوشی چیز زیادی معلوم نبود
ما خلاف جهت باد حرکت میکردیم و باد شدیدی بهمون میخورد
چند باری نزدیک بود از شدت خستگی بیوفتم زمین ولی تهیونگ میگرفتتم.
کم کم چراغ خونه هایی معلوم شد جونگ کوک که جلوتر از ما بود سری به سمت یه خونه رفت و در زد
به زور بخاری خودمونو گرم نگه میداشتیم،به جاده ی خیس و گلی که کم مشخص بود نگا میکردم که یهو ماشین وایساد
جونگ کوک: تهیونگ چیشد ...چرا وایسادی
تهیونگ: نمیدونم یهو ماشین خاموش شد
چند بار استارت زد اما روشن نشد
چراغ قوه گوشیشو روشن کرد رفت بیرون و کاپوت رو بالا زد .......بعد چند دقیقه سری اومد داخل
توب اون اوضاع داشتم به این فکر میکزدم تو اون سرما فق یه لباس تنش بود
گفتم: بخاری رو زیاد کن تا گرم شی
ماری: چیشد
تهیونگ: بنزین تموم کرده لعنتی
ماری: ایی خدااا...حالا تو این باد و بارون چیکار کنیم
جونگ کوک: بزار از پشت پتو بیاریم تا حداقل از سرما یخ نزنیم
تهیونگ :فک کنم مجبوریم تا وقتی که بارون قطع بشه همینجا بمونیم
جونگ کوک و تهیونگ رفتن از پشت پتو اوردن
تهیونگ در سمت منو باز کرد و کنارم نشست
جونگ کوک هم از اون در کنار ماری
جفتی پتو رو کشیدیم .....شیشه ها یخ زده بود حتی بخاری هم دیگه نداشتیم
کفشامو درآوردمو پاهامو تو خودم جمع کردم
جونگ کوک: راستی صبح که با ماری رفتیم بگردیم تو راه چند نفر از محلی های اونجا هم دیدیم ......شاید اینجاها روستایی چیزی داشته باشه.....باید بریم کمک بیاریم
ماری: تو این سرما کجا بریم باید صبح کنیم طوفان کمتر بشه
هر لحظه حس میکردم سرما بیشتر توی وجودم پخش میشه
تهیونگ دستشو به دستم زد
با نگرانی گفت: دستات دارن یخ میزنن.......بیا اینجا ،بیا بشین رو پام
روی پاهاش نشستم یه دستشو تکیه گاه پشتم کرد اون یکی هم روی پاهام گذاشت
اون گرم تر از من بود
پتو رو بیشتر رومون کشید
منو به خودش چسبوند
با لرزه ای که بخاطر سرما تو صدام افتاده بود گفتم:ت..تهیونگ..سرده
تهیونگ: چیزی نیس ..اروم باش تموم میشه
صدای به هم خوردن دندونای ماری رو میشنیدم جونگ کوکم اونو بغل کرده بود
لباس تهیونگ رو توی دستام فشردم ..از زیر در سرما میومد
دستامو تو دستاش گرفت و نزدیک دهنش برد تا با نفسش گرم شم ،حدود نیم ساعت بعد بارون قطع شد
جونگ کوک نگاهی به بیرون کرد و گفت:بارون قطع شده من میرم تا کمکی چیزی پیدا کنم تهیونگ تو اینجا بمون خوب نیس تنهاشون بزاریم
ماری: ن نرو خطرناکه تنهایی بری ..بهتره همگی بریم
تهیونگ: پس حسابی خودتونو بپوشونین
پتو رو سفت چسبوندیم به خودمونو رفتیم بیرون
هوا تاریک بود و با چراغ قوه گوشی چیز زیادی معلوم نبود
ما خلاف جهت باد حرکت میکردیم و باد شدیدی بهمون میخورد
چند باری نزدیک بود از شدت خستگی بیوفتم زمین ولی تهیونگ میگرفتتم.
کم کم چراغ خونه هایی معلوم شد جونگ کوک که جلوتر از ما بود سری به سمت یه خونه رفت و در زد
۳۳.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.