پارت۱۳...فیک کوک
.
.
*خودتونو کشدین سر فیک*
ویو راوی:
ات مرور کرد و رفت پایین کلی غذا درست کرد و میزو پر کرد که کوک اومد
_:ات به من میگی زیاد غذا درست میکنم اونوقت خودت
+:خب چیکار کنم من هر وقت آشپزی میکنم غذا زیاد درست میکنم
_:هعیی
نشستیم خوردیم بعدش رفتیم ی فیلم دیدم بعد تموم شدن فیلم آماده شدیمو رفتیم
ویو خانواده ات و کوک
پ.ب:همتون که موافقید با این تصمیم؟
همه:بله
*پ.ب همون پدربزرگ اتو...*
پ.ا:پدر به ات و کوک و شوگا کی بگیم؟
پ.ب:۵ روز دیگه که رفتیم میگیم
ویو ۵ روز بعد:
پاشدم رفتم دستو وصورتمو شستم ی نگا به ساعت کردم ۵ صبح بود خانواده و شوگا دیشب اومدن رفتم پایین
همه:صبح بخیر
_:صبح بخیر
×:مامان پس این ات کجا موند؟
م.ا:الان میاد انقد عجله نکن
_:عجله واسه چیه؟
م.ا:بعد اومدن ات پدر میخواد ی تصمیم مهمی رو بگن
+:سلامممم
×:بلخره مادمازل تشریف اوردن
+:یسس دلم برای همتون تنگ شده بود تو این ۱ هفته
پ.ب:ماهم خب ات دخترم بشین ی تصمیمیو میخوام بگم
*ات نشست و همه منتظر حرف پدربزرگ بودن*
پ.ب:ات دخترم تو و کوک باید باهم ازدواج کنین
+:چ.چی؟(تعجب)
پ.ب:دخترم یکم اجباریه ولی نظر هردوتون مهمه
_:من قبول میکنم*😑😑*
+:م.من و.واقعا براتون متاسفم با این تصمیمی که گرفتین(بغض سگی)
ات اینو گفتو بدون چیزی خوردن بلند شد رفت تو اتاقش و درو قفل کرد که شوگام دنبالش رفت
×:ات کوچولوم درو باز کن ببین داداشی اومده
+:.....
×:ات...میدونم تو عمل انجام شده قرار گرفتی ولی من در این باره نمیتونم بگم چیکار کن چیکار نکن لطفا درو باز کن
*ات بدون حرفی درو باز کردو رفت بغل تختش نشستو پاشو تو خودش جمع کرد*
×:ات به عنوان برادر به نصیحتی بهت میکنم این تصمیم زندگی تورو عوض میکنه پس الان آروم باش اشکاتو پاک کن خودتو آروم کن و راه درستو انتخاب کن
+:هق اوپا هق
×:جانم
+:مرسی که هقققق هق هستی هق
.
*خودتونو کشدین سر فیک*
ویو راوی:
ات مرور کرد و رفت پایین کلی غذا درست کرد و میزو پر کرد که کوک اومد
_:ات به من میگی زیاد غذا درست میکنم اونوقت خودت
+:خب چیکار کنم من هر وقت آشپزی میکنم غذا زیاد درست میکنم
_:هعیی
نشستیم خوردیم بعدش رفتیم ی فیلم دیدم بعد تموم شدن فیلم آماده شدیمو رفتیم
ویو خانواده ات و کوک
پ.ب:همتون که موافقید با این تصمیم؟
همه:بله
*پ.ب همون پدربزرگ اتو...*
پ.ا:پدر به ات و کوک و شوگا کی بگیم؟
پ.ب:۵ روز دیگه که رفتیم میگیم
ویو ۵ روز بعد:
پاشدم رفتم دستو وصورتمو شستم ی نگا به ساعت کردم ۵ صبح بود خانواده و شوگا دیشب اومدن رفتم پایین
همه:صبح بخیر
_:صبح بخیر
×:مامان پس این ات کجا موند؟
م.ا:الان میاد انقد عجله نکن
_:عجله واسه چیه؟
م.ا:بعد اومدن ات پدر میخواد ی تصمیم مهمی رو بگن
+:سلامممم
×:بلخره مادمازل تشریف اوردن
+:یسس دلم برای همتون تنگ شده بود تو این ۱ هفته
پ.ب:ماهم خب ات دخترم بشین ی تصمیمیو میخوام بگم
*ات نشست و همه منتظر حرف پدربزرگ بودن*
پ.ب:ات دخترم تو و کوک باید باهم ازدواج کنین
+:چ.چی؟(تعجب)
پ.ب:دخترم یکم اجباریه ولی نظر هردوتون مهمه
_:من قبول میکنم*😑😑*
+:م.من و.واقعا براتون متاسفم با این تصمیمی که گرفتین(بغض سگی)
ات اینو گفتو بدون چیزی خوردن بلند شد رفت تو اتاقش و درو قفل کرد که شوگام دنبالش رفت
×:ات کوچولوم درو باز کن ببین داداشی اومده
+:.....
×:ات...میدونم تو عمل انجام شده قرار گرفتی ولی من در این باره نمیتونم بگم چیکار کن چیکار نکن لطفا درو باز کن
*ات بدون حرفی درو باز کردو رفت بغل تختش نشستو پاشو تو خودش جمع کرد*
×:ات به عنوان برادر به نصیحتی بهت میکنم این تصمیم زندگی تورو عوض میکنه پس الان آروم باش اشکاتو پاک کن خودتو آروم کن و راه درستو انتخاب کن
+:هق اوپا هق
×:جانم
+:مرسی که هقققق هق هستی هق
۶.۴k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.