کسی که خانوادم شد p 45
[ بچه ها چون بعضی ها گفتن اد ننویسم همون ات مینویسم اما یادتون نره اسمش عوض شده]
( راوی ویو)
درست مثل ی خرگوش بی پناه به لباس شاهزاده ی عاشق چنگ مینداخت و می خواست که اون نره....داشت با چنگ زدن به لباس اون مرد التماسش رو برای موندن پیشش نشون میداد.....درست مثل ی بچه که میترسه مامانش شبا از پیشش بره......می ترسه تنها بشه....
اون دخترک ملتمس نمیدونست.....نمیدونست با اینکار هاش داره مرد رو دیوونه میکنه.....نمیدونست با این رفتار ها داره ناخودآگاه دل ی مرد خشن رو میبره.....مرد برای این همه مظلومیت دلش رفت.....عشوه نداشت....منظوری نداشت....لباس بازی نداشت......آرایش غلیظ نداشت......فقط.....فقط زیادی پاک بود....
اون همه دختر.....اون همه عشوه.....اونا به چشم نیومدن....اون همه ناز اومدن ها....اون همه قصد و قرض ها.....دختر های زیادی بودن که با سر و وضع افتضاح ازش در خواست کردن شب و پیششون بمونه و اون با سردی تمام رد میکرد.....اما این دختر چی داشت....چی داشت که با این همه سادگی وقتی مرد از زبون اون این در خواست رو شنید نه تنها قلبش بلکه بدنش هم لرزید......چی داشت که این مرد سرد و سنگ جلوش وا میداد.....
مرد دیگه بلند نشد....گوشیش رو برداشت و به خدمتکار برای آوردن آب پیام داد.....داد نزد....چون می ترسید جوجه ی تو بغلش بترسه......با همون جوجه ی چسبیده بهش دراز کشید و شروع کرد به بازی با موهای به رنگ شب و لخت اون دختر.....اونم مثل اون دختر دلش این آغوش و می خواست.....
در اون سمت پادشاهی بود که همه ی اطلاعات راجب دختر رو فهمیده بود.......پادشاهی که نقشه ها برای اون دختر داشت.....برای قوی کردن سلطنتش......اما مشکل بود.....پسرش.....شاهزاده.....ی مشکل بزرگ شده بود براش......اما مهم نبود.....اون اون دختر رو میاورد به هر قیمتی......فعلا میزاشت خوش باشن.....میزاشت از این موقعیت ها لذت ببرن.....چون بعدش.....قرار بود جنگ راه بیوفته....جنگی بین پدر و پسر....جنگی بین شاه و شاهزاده.....فقط سر دختری که خون خاص داشت.....
( خب بچه ها از اینجا به بعد فیک یکم جالب تر میشه پس منتظر پارت های هیجانی باشید😘)
( راوی ویو)
درست مثل ی خرگوش بی پناه به لباس شاهزاده ی عاشق چنگ مینداخت و می خواست که اون نره....داشت با چنگ زدن به لباس اون مرد التماسش رو برای موندن پیشش نشون میداد.....درست مثل ی بچه که میترسه مامانش شبا از پیشش بره......می ترسه تنها بشه....
اون دخترک ملتمس نمیدونست.....نمیدونست با اینکار هاش داره مرد رو دیوونه میکنه.....نمیدونست با این رفتار ها داره ناخودآگاه دل ی مرد خشن رو میبره.....مرد برای این همه مظلومیت دلش رفت.....عشوه نداشت....منظوری نداشت....لباس بازی نداشت......آرایش غلیظ نداشت......فقط.....فقط زیادی پاک بود....
اون همه دختر.....اون همه عشوه.....اونا به چشم نیومدن....اون همه ناز اومدن ها....اون همه قصد و قرض ها.....دختر های زیادی بودن که با سر و وضع افتضاح ازش در خواست کردن شب و پیششون بمونه و اون با سردی تمام رد میکرد.....اما این دختر چی داشت....چی داشت که با این همه سادگی وقتی مرد از زبون اون این در خواست رو شنید نه تنها قلبش بلکه بدنش هم لرزید......چی داشت که این مرد سرد و سنگ جلوش وا میداد.....
مرد دیگه بلند نشد....گوشیش رو برداشت و به خدمتکار برای آوردن آب پیام داد.....داد نزد....چون می ترسید جوجه ی تو بغلش بترسه......با همون جوجه ی چسبیده بهش دراز کشید و شروع کرد به بازی با موهای به رنگ شب و لخت اون دختر.....اونم مثل اون دختر دلش این آغوش و می خواست.....
در اون سمت پادشاهی بود که همه ی اطلاعات راجب دختر رو فهمیده بود.......پادشاهی که نقشه ها برای اون دختر داشت.....برای قوی کردن سلطنتش......اما مشکل بود.....پسرش.....شاهزاده.....ی مشکل بزرگ شده بود براش......اما مهم نبود.....اون اون دختر رو میاورد به هر قیمتی......فعلا میزاشت خوش باشن.....میزاشت از این موقعیت ها لذت ببرن.....چون بعدش.....قرار بود جنگ راه بیوفته....جنگی بین پدر و پسر....جنگی بین شاه و شاهزاده.....فقط سر دختری که خون خاص داشت.....
( خب بچه ها از اینجا به بعد فیک یکم جالب تر میشه پس منتظر پارت های هیجانی باشید😘)
۲۹.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.