ادامه پارت ۲😐🔫💔
تهیونگ : هوی چی کار می کنی .
ا.ت : ببخشید .. واقعا ببخشیدد . .. معضرت می خوام .تهیونگ : تو چقدر معضرت خواهی می کنی . خیلی حوصله سر بری لب و لچم رو اویزون کردم .تهیونگ درو باز کرد و گفت : بیا تو زود باش .رفتم تو ، یک دفعه تهیونگ درو بست و قفلش کرد .گفتم : چی .. چی کار می کنی .تهیونگ : هیش بیبی ا.ت : ب..لهه داشت میومد سمتم رفتم عقب . همینطور داشت میومد سمتم منم همینطور داشتم میرفتم عقب یکدفعه پشتم خورد به دیوار فهمیدم که دیگه راه فراری وجود نداره ، تهیونگ نزدیکم شد ، دستامو قفل کرد با دستاش رو دیوار ، صورتش رو نزدیک گردنم کرد و دندون های نیشش رو زد بیرون . می خواست گاز بگیره ولی .. ولی انگار پشیمون شد . گردنش رو عقب کشید دستتم هم ول کرد و رفت سمت در و گفت : شب بخیر تعجب کرده بودم . با خودم گفتم این بشر چشه رفتم چمدونم رو گزاشتم بغل تخت
از توش یک تیشرت لش و یک شلوار گشاد در اوردم و پوشیدم .به سمت دستشویی رفتم ، درش رو باز کردم یعنی پشمام ریخت خیلیییییی بزرگ بود .وارد دست شویی شدم و کار های لازم رو انجام دادم از دست شویی امدم بیرون و رفتم رو تخت دراز کشیدم .همش داشتم فکر می کردم که چرا کلیسا منو اینجا فرستاده اصلا نمی تونستم بخوابم ولی یک دفعه چشمام سنگین شد و خوابم برد .
....
فردا صبح :
از خواب بلد شدم دیدم یکی تو بالکن وایستاده ترسیدم جیغ زدم گفتم : یا عیسی مسیح جن جننننننننن . اون طرفی که تو بالکن بود که نمیدونم کی بود از جیغ بنفش من ترسید و از تو بالکن پرید تو اتاق خواب گفت : چی ... چی شدههههههه گفتم : ترسیدم فکر کردم اونی که تو بالکن وایستاده جن هستش که دیدم تو... تو .. ببخشید اسمت رو یادم رفت میشه بگی من .. من جیمین هستم .ا.ت : اهان . ببخشید اسمت رو فراموش کرده بودم .جیمین : نه مشکلی نیست .ا.ت : ببینم جیمین تو ، تو بالکن اتاق من چیکار می کردی .جیمین : خوب ... خوب وقتی تو بالکن این اتاق وایمیستم و به پایین نگاه می کنم یکحس خیلی خوبی بهم میده ... برای همین امدم اینجا . ا.ت : اهان که .. که اینطور جیمین: خوب من دیگه میرم . راستی ببخشید هگه ترسوندمت ( با خجالت ) ا.ت : نه اشکالی نداره جیمین : خداحافظ ا.ت : خداحافظ جیمین رفت و درم پشت سرش بست . با خودم گفتم :چه پسر مظلومی بود . به نظرم خیلی کیوت تر از بقیشون هستش .بعد از حرف زدن با خودم ، به سمت دسشویی رفتم یک ابی به صورتم زدم و کار های لازمرو انجام دادم ، از دست شویی خارج شدم . دیدم نامجون تو اتاقم هستش ، نزدیکش شدم و گفتم : چیزی شده ؟گفت : نه ، فقط امدم لباس های مدرسه رو بهت بدم .بیا اینم از لباسا زود بپوش بیا دیر میشه .ا.ت : باشه .. فقط میشه بری بیرون که لباسامو عوض کنم نامجون : باشه .. خداحافظ نامجون رفت بیرون ، من هم شروع
ا.ت : ببخشید .. واقعا ببخشیدد . .. معضرت می خوام .تهیونگ : تو چقدر معضرت خواهی می کنی . خیلی حوصله سر بری لب و لچم رو اویزون کردم .تهیونگ درو باز کرد و گفت : بیا تو زود باش .رفتم تو ، یک دفعه تهیونگ درو بست و قفلش کرد .گفتم : چی .. چی کار می کنی .تهیونگ : هیش بیبی ا.ت : ب..لهه داشت میومد سمتم رفتم عقب . همینطور داشت میومد سمتم منم همینطور داشتم میرفتم عقب یکدفعه پشتم خورد به دیوار فهمیدم که دیگه راه فراری وجود نداره ، تهیونگ نزدیکم شد ، دستامو قفل کرد با دستاش رو دیوار ، صورتش رو نزدیک گردنم کرد و دندون های نیشش رو زد بیرون . می خواست گاز بگیره ولی .. ولی انگار پشیمون شد . گردنش رو عقب کشید دستتم هم ول کرد و رفت سمت در و گفت : شب بخیر تعجب کرده بودم . با خودم گفتم این بشر چشه رفتم چمدونم رو گزاشتم بغل تخت
از توش یک تیشرت لش و یک شلوار گشاد در اوردم و پوشیدم .به سمت دستشویی رفتم ، درش رو باز کردم یعنی پشمام ریخت خیلیییییی بزرگ بود .وارد دست شویی شدم و کار های لازم رو انجام دادم از دست شویی امدم بیرون و رفتم رو تخت دراز کشیدم .همش داشتم فکر می کردم که چرا کلیسا منو اینجا فرستاده اصلا نمی تونستم بخوابم ولی یک دفعه چشمام سنگین شد و خوابم برد .
....
فردا صبح :
از خواب بلد شدم دیدم یکی تو بالکن وایستاده ترسیدم جیغ زدم گفتم : یا عیسی مسیح جن جننننننننن . اون طرفی که تو بالکن بود که نمیدونم کی بود از جیغ بنفش من ترسید و از تو بالکن پرید تو اتاق خواب گفت : چی ... چی شدههههههه گفتم : ترسیدم فکر کردم اونی که تو بالکن وایستاده جن هستش که دیدم تو... تو .. ببخشید اسمت رو یادم رفت میشه بگی من .. من جیمین هستم .ا.ت : اهان . ببخشید اسمت رو فراموش کرده بودم .جیمین : نه مشکلی نیست .ا.ت : ببینم جیمین تو ، تو بالکن اتاق من چیکار می کردی .جیمین : خوب ... خوب وقتی تو بالکن این اتاق وایمیستم و به پایین نگاه می کنم یکحس خیلی خوبی بهم میده ... برای همین امدم اینجا . ا.ت : اهان که .. که اینطور جیمین: خوب من دیگه میرم . راستی ببخشید هگه ترسوندمت ( با خجالت ) ا.ت : نه اشکالی نداره جیمین : خداحافظ ا.ت : خداحافظ جیمین رفت و درم پشت سرش بست . با خودم گفتم :چه پسر مظلومی بود . به نظرم خیلی کیوت تر از بقیشون هستش .بعد از حرف زدن با خودم ، به سمت دسشویی رفتم یک ابی به صورتم زدم و کار های لازمرو انجام دادم ، از دست شویی خارج شدم . دیدم نامجون تو اتاقم هستش ، نزدیکش شدم و گفتم : چیزی شده ؟گفت : نه ، فقط امدم لباس های مدرسه رو بهت بدم .بیا اینم از لباسا زود بپوش بیا دیر میشه .ا.ت : باشه .. فقط میشه بری بیرون که لباسامو عوض کنم نامجون : باشه .. خداحافظ نامجون رفت بیرون ، من هم شروع
۳۸.۰k
۲۰ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.