عشق به یک فرشته ....پارت اخر ....
۲۵ پارت اخر
کوک :ات ات نهههه
جئون با بهت به فرشته معشوقش نگاه میکردو گریه میکرد
کوک :یه کاری کن لعنتییییی (داد
جئون :برو کنار
بعد با سرعت بالای سر ات رفت و پوز خندی زد و گفت
جئون :فرشته کوچک و بی گناه زیبای من حالا قراره قلب و قدرت من درون تو جا بگیرد
ولی تو متوجه عشق من نیستی
و بعد با محوشدن و وارد بدن ات شدن روح دوباره و شفا بخش شو به ات هدیه داد کوک تا الان فقط گریه میکردو
زجه میزد که فرشته اش مرده ولی حالا با جسم زنده و قدرت مند اون مواجه شد
کوک : ا ات ت تو زنده ای عزیزکم
بعد بلند شدو به سمت اون دوید و بغلش کردو گفت
کوک :خوشحالم خوشحالم از دیدنت عزیزکم
ات تازه ویندوزش بالا آمده بود نگاهی به کوک کردو گفت
ات :بقیه چی شدن اون اون
کوک :هیشکی چیزیش نشد الانم بقیه حالشون خوبه و دارن به کسایی که آسیب دیدن کمک میکنن و
حرفش و خورد .
ات : چی پس اون کوکه چی شد
کوک نگاهی به ات نداخت و گفت
کوک :اونم خوبه فقط برای اینکه تو ر اذیت نکنه از بهشت رفت و دیگه بر نمیگرده .
بعد هردو بلند شدند و به سمت در قصر رفتند
ات میخواست ببینه بقیه سالم هستن یا نه
کوک :ات بیا یه قولی بدیم
ات :چه قولی ؟
کوک :تا ابد کنار هم دیگه بمونیم و باهم بجنگیم
بعد از نگاهی پر از عشق هردو در سکوتی بی پایان به سرزمین سوخته پریان نگاه میکردند
ببخشید بد تموم شد ولی تمام سعی مو کردم 🥺
کوک :ات ات نهههه
جئون با بهت به فرشته معشوقش نگاه میکردو گریه میکرد
کوک :یه کاری کن لعنتییییی (داد
جئون :برو کنار
بعد با سرعت بالای سر ات رفت و پوز خندی زد و گفت
جئون :فرشته کوچک و بی گناه زیبای من حالا قراره قلب و قدرت من درون تو جا بگیرد
ولی تو متوجه عشق من نیستی
و بعد با محوشدن و وارد بدن ات شدن روح دوباره و شفا بخش شو به ات هدیه داد کوک تا الان فقط گریه میکردو
زجه میزد که فرشته اش مرده ولی حالا با جسم زنده و قدرت مند اون مواجه شد
کوک : ا ات ت تو زنده ای عزیزکم
بعد بلند شدو به سمت اون دوید و بغلش کردو گفت
کوک :خوشحالم خوشحالم از دیدنت عزیزکم
ات تازه ویندوزش بالا آمده بود نگاهی به کوک کردو گفت
ات :بقیه چی شدن اون اون
کوک :هیشکی چیزیش نشد الانم بقیه حالشون خوبه و دارن به کسایی که آسیب دیدن کمک میکنن و
حرفش و خورد .
ات : چی پس اون کوکه چی شد
کوک نگاهی به ات نداخت و گفت
کوک :اونم خوبه فقط برای اینکه تو ر اذیت نکنه از بهشت رفت و دیگه بر نمیگرده .
بعد هردو بلند شدند و به سمت در قصر رفتند
ات میخواست ببینه بقیه سالم هستن یا نه
کوک :ات بیا یه قولی بدیم
ات :چه قولی ؟
کوک :تا ابد کنار هم دیگه بمونیم و باهم بجنگیم
بعد از نگاهی پر از عشق هردو در سکوتی بی پایان به سرزمین سوخته پریان نگاه میکردند
ببخشید بد تموم شد ولی تمام سعی مو کردم 🥺
۹.۶k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.