reunion of hearts
reunion of hearts
دو روز از روری که آقای چوی درمورد قلب مادرش با هیون حرف زده بود میگذشت
توی این دو روز مادر فلیکس همش به هیون اتماس میکرد که اجازه بده عمل فلیکس رو انجام بدن ولی هیون هنوز منتظر بود مادرش چشماشو باز کنه
با احساس حضور شخصی کنارش سرش رو بالا آورد و با پدرش مواجه شد
_ آپا اینجا چیکار میکنی
_ هیون میخوام باهات حرف بزنم
هیون میتونست غم رو توی چشمای پدرش ببینه
_ ببین هیون من رفتم اون پسر رو دیدم . همسن و سال خودته . مادرش رو هم درک میکنم . اگر این اتفاق برای تو میوفتاد من هرکاری برای نجاتت میکردم . مادر اونم همین حس رو داره . همینقدر ناراحته
با حالت ناراحتی ادامه داد
_ هیون پسرم لطفا اجازه بده عمل کنه .
_ چی میگی آپا . میخوای بگی اون پسره مهم تره مامانمه
_ نه هیون . مادرت برنمیگرده . ولی تو میتونی اون پسر رو نجات بدی
_ باید قبلش پسره رو ببینم
هیون و آقای چوی به سمت اتاق فلیکس میرفتن
_ آجوشی مامانم حتا یک درصد احتمال نداره خوب بشه
_ هیون مطمئن باش اگه نیم درصد بود نمیذاشتم این اتفاق بیوفته
هیون وقتی پسر رو دید خشکش زد
این همون پسر عجیب و غریب بود . همونی که انگار روی صورتش گرد ستاره پاشیدن
حالا که میدی این پسر همون لی فلیکس عجیبه یکم از تصمیمش احساس خوشحالی میکرد
دو هفته گذشته بود
دو هفته که برای هیون مثل جهنم بود
_ این چهارمین جلسهمونه نه هیون
_ آره. میشه یکم اینجا بشینیم و به بابام بگی پسرش آدم بشو نیست هائو ؟
_ هی هیون بزار به عنوان تراپیستت کارمو بکنم
_ من نخوام تو کمکم کنی باید چیکار کنم
_ هی هوانگ یکم باهام مهربون باش دیگه . از وقتی پسره رو دیدی حالت بدتر شده
_ خب که چی
_ به نظرم برو بهش سر بزن
_ فکر کنم اونی که نیاز به کمک داره تویی
_ هی ازت بزرگترم ها ... وایسا برای چی
_ بخاطر اینکه میگی از وقتی اون پسره رو دیدم حالم بدتر شده
_ خب
_ یعنی الان باید برم ببینمش . میفهمی چی میگی جناب ژانگ
_ شاید تونستی باهاش حرف بزنی . هی به این فکر کن که قلب مادرت هنوز زندس
_ باورم نمیشه میخوام به حرفت گوش کنم ژانگ
هیون وقتی از اتاق هائو بیرون اومد مستقیم رفت به سمت گل فروشی تا به فلیکس سر بزنه
_ میتونم کمکت کنم پسرم
_ از اون گلا میخوام
_ هوم ژیپسوفیلا . وقتی همسن تو بودم تازه با همسرم آشنا شده بودم . اونم این گل رو خیلی دوست داشت . برای دوست دخترت میخوای ؟
_ نه . ولی برای کسی میخوام که عاشقش شدم
_ بهش بگو ممکنه دیر بشه
هیون به سمت خونه ی لیکس رفت . وقتی خواست در بزنه منصرف شد داشت برمیگشت که مادر فلیکس در رو باز کرد
_ هیون پسرم اینجا چیکار میکنی
_ ام ... اومدم به فلیکس سر بزنم . حالش بهتره ؟
_ آره پسرم بیا تو
بعد زن با صدای بلند گفت
_ لیکس بیا هیون اومده اینجا
دو روز از روری که آقای چوی درمورد قلب مادرش با هیون حرف زده بود میگذشت
توی این دو روز مادر فلیکس همش به هیون اتماس میکرد که اجازه بده عمل فلیکس رو انجام بدن ولی هیون هنوز منتظر بود مادرش چشماشو باز کنه
با احساس حضور شخصی کنارش سرش رو بالا آورد و با پدرش مواجه شد
_ آپا اینجا چیکار میکنی
_ هیون میخوام باهات حرف بزنم
هیون میتونست غم رو توی چشمای پدرش ببینه
_ ببین هیون من رفتم اون پسر رو دیدم . همسن و سال خودته . مادرش رو هم درک میکنم . اگر این اتفاق برای تو میوفتاد من هرکاری برای نجاتت میکردم . مادر اونم همین حس رو داره . همینقدر ناراحته
با حالت ناراحتی ادامه داد
_ هیون پسرم لطفا اجازه بده عمل کنه .
_ چی میگی آپا . میخوای بگی اون پسره مهم تره مامانمه
_ نه هیون . مادرت برنمیگرده . ولی تو میتونی اون پسر رو نجات بدی
_ باید قبلش پسره رو ببینم
هیون و آقای چوی به سمت اتاق فلیکس میرفتن
_ آجوشی مامانم حتا یک درصد احتمال نداره خوب بشه
_ هیون مطمئن باش اگه نیم درصد بود نمیذاشتم این اتفاق بیوفته
هیون وقتی پسر رو دید خشکش زد
این همون پسر عجیب و غریب بود . همونی که انگار روی صورتش گرد ستاره پاشیدن
حالا که میدی این پسر همون لی فلیکس عجیبه یکم از تصمیمش احساس خوشحالی میکرد
دو هفته گذشته بود
دو هفته که برای هیون مثل جهنم بود
_ این چهارمین جلسهمونه نه هیون
_ آره. میشه یکم اینجا بشینیم و به بابام بگی پسرش آدم بشو نیست هائو ؟
_ هی هیون بزار به عنوان تراپیستت کارمو بکنم
_ من نخوام تو کمکم کنی باید چیکار کنم
_ هی هوانگ یکم باهام مهربون باش دیگه . از وقتی پسره رو دیدی حالت بدتر شده
_ خب که چی
_ به نظرم برو بهش سر بزن
_ فکر کنم اونی که نیاز به کمک داره تویی
_ هی ازت بزرگترم ها ... وایسا برای چی
_ بخاطر اینکه میگی از وقتی اون پسره رو دیدم حالم بدتر شده
_ خب
_ یعنی الان باید برم ببینمش . میفهمی چی میگی جناب ژانگ
_ شاید تونستی باهاش حرف بزنی . هی به این فکر کن که قلب مادرت هنوز زندس
_ باورم نمیشه میخوام به حرفت گوش کنم ژانگ
هیون وقتی از اتاق هائو بیرون اومد مستقیم رفت به سمت گل فروشی تا به فلیکس سر بزنه
_ میتونم کمکت کنم پسرم
_ از اون گلا میخوام
_ هوم ژیپسوفیلا . وقتی همسن تو بودم تازه با همسرم آشنا شده بودم . اونم این گل رو خیلی دوست داشت . برای دوست دخترت میخوای ؟
_ نه . ولی برای کسی میخوام که عاشقش شدم
_ بهش بگو ممکنه دیر بشه
هیون به سمت خونه ی لیکس رفت . وقتی خواست در بزنه منصرف شد داشت برمیگشت که مادر فلیکس در رو باز کرد
_ هیون پسرم اینجا چیکار میکنی
_ ام ... اومدم به فلیکس سر بزنم . حالش بهتره ؟
_ آره پسرم بیا تو
بعد زن با صدای بلند گفت
_ لیکس بیا هیون اومده اینجا
۱.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.