Vampire and human love part16
لیو«ا.ت اینا واقعا مهمن...خوب...ببین،وقتی تو 7 سالت بود یه جادوگر بود،خیلی آدم بدی بود و میتونست به گربه تبدیل شه،وقتی تبدیل میشد خیلی راحت آدم می*کشت و براش مهم نبود،یروز خانواده کوک با کوک اومدن قصر ما و یهویی اون زنه با دخترش اومد
ا.ت«و اون دختر لیا بود مگه نه؟
لیو«میگم باهوشی نگونه،بعد اون جادوگر گفت ک 5 روز دیگه میمیره و ما باید مسئولیت بزرگ کردن بچشو ب عهده بگیریم،اولش مامانو بابا خیلی راحت گفتن نه،عاها اینم بگم تو قبلا بهترین دوستت کوک بود،همه رازاتونو بهم میگفتید و خیلی باهم صمیمی بودید...اون زن تبدیل شد و یه چنگ خیلی بزرگ روی کمر تو و کوک انداخت...تاحالا نگفتی اون زخم چیه؟
ا.ت«مگ شما جوابشو میدادید؟
لیو«بگذریم..در حد مرگ خونریزی میکردید و اگه مامانو بابا قبول نمیکردن تو و کوک میمردین،واسه همین قبول کردن...اون زن یه طلسم گذاشت ک اگه مامانو بابا و مامانو بابای کوک از لیا سرپیچی کنن تو و کوک میمیرید
ا.ت«الان ینی جون من وسطه نه؟
لیو«بعله،و باید حواست ب خودت باشه
ا.ت«هیچ راهی نیست ک طلسم شکسته شه؟
لیو«نه
ا.ت«چرا من هیچی یادم نیست
لیو«مامانو بابا حافظتو پاک کردن...برای اینکه کار دستمون ندی...ا.ت...ب فکرتم نزنه ک بری لیا رو بکشی ها!اون...خیلی خیلی قدرتمنده
ا.ت«ولی باید بکشمش..راستی خاطرات کوک چی؟
لیو«کوک هنوز همه چیو یادشه ...نبینم دستتو به خون لیا آلوده کنی...ا.ت...خوب نحوه کار با جادو رو یاد بگیر...آینده همه دست توعه!
ا.ت«بیشتر توضیح بده
لیو«نمیتونم ا.ت..نمیتونم!
ا.ت«حداقل خاطراتم
لیو«قول میدی کار دست خودت ندی؟
ا.ت«اوهوم
لیو«چشماتو ببند
و بعد توی یه لحظه..تمام خاطراتم برگشتن...خاطراتم با کوک..حتی درد روی کمرم رو بازم احساس کردم،پاهام سست شد و افتادم،اشک توی چشام حلقه زده بود...چطور...چطور کوک چیزی بهم نگفت؟چطور تونست اینکارو باهام بکنه..
لیو«ا.ت باید برگردی...اینبار نمیتونی 3 روز بمونی...خداحافظ
دوباره توی اون اتاق بیدار شدم..باید کوک رو ببینم...از پله ها رفتم پایین..سوکمین داشت قهوه میخورد..
ا.ت«باید کوک رو ببینم...خواهش میکنم
سوکمین«چند ساعت؟
ا.ت«2 ساعت خوبه؟
سوکمین«خوبه
یه بشکن زد و برگشتم ب قصر..کوک داشت میرفت اتاقش...سریع دویدم و وارد اتاقش شدم...دست خودم نبود..سفت بغلش کردم و عین ابر بهار گریه کردم...
ا.ت«چطور...هق..چطور تونستی هیچی بهم نگی(با داد)
کوک«ببخشید...
از بغلش درومدم و محکم ب سینش میزدم
ا.ت«منو تو خیلی صمیمی بودیییم...باید بهم میگفتی..باید خاطراتمونو بهم میگفتییی
دوباره افتادم روی زمین...
ا.ت«چطور تونستی...
یاد لقبی ک بهش داده بودم افتادم...موش خرگوشی؟
ا.ت«موش خرگوشی
و تو گریه خندم اومد..چه لقبی..
هردومون باهم خندیدیم..
کوک«خیلی دلم واسه این اسم تنگ شده بود..
ا.ت«و اون دختر لیا بود مگه نه؟
لیو«میگم باهوشی نگونه،بعد اون جادوگر گفت ک 5 روز دیگه میمیره و ما باید مسئولیت بزرگ کردن بچشو ب عهده بگیریم،اولش مامانو بابا خیلی راحت گفتن نه،عاها اینم بگم تو قبلا بهترین دوستت کوک بود،همه رازاتونو بهم میگفتید و خیلی باهم صمیمی بودید...اون زن تبدیل شد و یه چنگ خیلی بزرگ روی کمر تو و کوک انداخت...تاحالا نگفتی اون زخم چیه؟
ا.ت«مگ شما جوابشو میدادید؟
لیو«بگذریم..در حد مرگ خونریزی میکردید و اگه مامانو بابا قبول نمیکردن تو و کوک میمردین،واسه همین قبول کردن...اون زن یه طلسم گذاشت ک اگه مامانو بابا و مامانو بابای کوک از لیا سرپیچی کنن تو و کوک میمیرید
ا.ت«الان ینی جون من وسطه نه؟
لیو«بعله،و باید حواست ب خودت باشه
ا.ت«هیچ راهی نیست ک طلسم شکسته شه؟
لیو«نه
ا.ت«چرا من هیچی یادم نیست
لیو«مامانو بابا حافظتو پاک کردن...برای اینکه کار دستمون ندی...ا.ت...ب فکرتم نزنه ک بری لیا رو بکشی ها!اون...خیلی خیلی قدرتمنده
ا.ت«ولی باید بکشمش..راستی خاطرات کوک چی؟
لیو«کوک هنوز همه چیو یادشه ...نبینم دستتو به خون لیا آلوده کنی...ا.ت...خوب نحوه کار با جادو رو یاد بگیر...آینده همه دست توعه!
ا.ت«بیشتر توضیح بده
لیو«نمیتونم ا.ت..نمیتونم!
ا.ت«حداقل خاطراتم
لیو«قول میدی کار دست خودت ندی؟
ا.ت«اوهوم
لیو«چشماتو ببند
و بعد توی یه لحظه..تمام خاطراتم برگشتن...خاطراتم با کوک..حتی درد روی کمرم رو بازم احساس کردم،پاهام سست شد و افتادم،اشک توی چشام حلقه زده بود...چطور...چطور کوک چیزی بهم نگفت؟چطور تونست اینکارو باهام بکنه..
لیو«ا.ت باید برگردی...اینبار نمیتونی 3 روز بمونی...خداحافظ
دوباره توی اون اتاق بیدار شدم..باید کوک رو ببینم...از پله ها رفتم پایین..سوکمین داشت قهوه میخورد..
ا.ت«باید کوک رو ببینم...خواهش میکنم
سوکمین«چند ساعت؟
ا.ت«2 ساعت خوبه؟
سوکمین«خوبه
یه بشکن زد و برگشتم ب قصر..کوک داشت میرفت اتاقش...سریع دویدم و وارد اتاقش شدم...دست خودم نبود..سفت بغلش کردم و عین ابر بهار گریه کردم...
ا.ت«چطور...هق..چطور تونستی هیچی بهم نگی(با داد)
کوک«ببخشید...
از بغلش درومدم و محکم ب سینش میزدم
ا.ت«منو تو خیلی صمیمی بودیییم...باید بهم میگفتی..باید خاطراتمونو بهم میگفتییی
دوباره افتادم روی زمین...
ا.ت«چطور تونستی...
یاد لقبی ک بهش داده بودم افتادم...موش خرگوشی؟
ا.ت«موش خرگوشی
و تو گریه خندم اومد..چه لقبی..
هردومون باهم خندیدیم..
کوک«خیلی دلم واسه این اسم تنگ شده بود..
۸.۹k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.