ندیمه عمارت p:³⁶
با پاش یدونه محکم زد بهم که از درد سری تکون دادم و لب زدم :اصلا مختاری هر کاری بکنی!...
(هامین)
با تموم شدن کار همون خانم ایسوک ..پنبه ای و روی دستم فشار داد و گفت:اینو بگیر و فشار بده...اگه ضعف کردی بگو برات یه چیز شیرین بیارم!
خنده ی با نمکی کردم و گفتم:چیا دارین؟
ابرو هاش از خنده بالا پرید و گفت:چیزای خوشمزه..
لبمو جمع کردم و گفتم:میشه بهم شکلات بدین؟...
اینبار خنده بلندی کرد و گفت:شکلاتم میدم!...
هامین:میشه به داییمم بدین؟...اونم پسر خوبیه هااا..کل زمانی که من داشتم ازمایش میدادم ساکت نشسته داخل پذیرایی...
خندش به لبخند زیبایی تبدیل شد و گفت:از وقتی که یادمه همنقدر اروم بود..
بعدم یه شکلات سمتم گرفت منم با لبخند از دستش گرفتمو از اتاق خارج شدم...بلههه پس اینجا یه خبراییه!...همنطور که آستین لباسمو پایین میدادم از پشت پریدم روی مبل بغل دست دایی جیمین نشستم که نگاه تاسف باری کرد و دوباره زل زد به میز....شکلاتمو از جیبم در اوردم و با صدا بازش کردم...با ارنجم زد به دایی...
هامین:شکلات میخوری؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:ن
منم زیر زیرکی نگاه کردمو گفتم:خودم میخورم...بنظر خوشمزه میاد...اون خانم خوشگله داخل اتاق بهم داد...
اروم سرشو برگردوند سمتو عادی نگام کرد..منم از لج گفتم:تازه انقد ازم خوشش اومد...چون خیلی پسر ساکتی بودم...گفتم داییمم پسر خوبیه ها ولی فقط به من از این شکلاتا داد...
شکلات و گرفتم جلو صورتش که گفت:منظور؟...
هامین:خب راستش فک کنم از دختره خوشم اومده...میدونم ..میدونم ازم بزرگ تر هاا ولی عشقه دیگه چیکار کنم...
دایی حرصی داشت نگام میکرد..منم برای تکمیل حرصش خواستم شکلات و بخورم که با شنیدن صدای همون مرده جفتمون از جامون بلند شدیم و سمتش برگشتیم که توی یه حرکت دایی شکلاتو از دستم قاپید و گذاشت تو جیبش...لب پایینمو گاز گرفتم تا خنده ام نگیره و سعی داشتم یه همون مرد خیره بشم...
مرد:خبب... آزمایش رو تحویل دادیم صبح ساعت چهار و پنج جوابش میرسه...خودت میای؟ یا بفرستم
جیمین:صبح بهت خبرشو میدم...ما دیگه میریم!..
بعدم بدون خدافظی دستمو محکم گرفت و کشیدم بیرون که نهایت یه خدافظی بلند کردم...کنار ماشین دستمو ول کرد که سوالی نگاه کردم!...
جیمین:داشتی چی میگفتی؟؟...
هامین:من؟...چیزی نگفتم!
جیمین::داخلی خونه داشتی از عشق و عاشقی میگفتی؟...دوباره بگو؟
هامین:اهااا...خب چی بگم...خیلی دختر مهربونی بود..میدونی که تایپ منم دخترای مهربونن!...
نیش خنده عصبی زد که نزدیک بود از خنده و ترس ولو بشم...
جیمین:که دخترای مهربون اره ؟؟...یه دهنی من از تو سرویس کنم!...
هامین:دایییی...این چه طرز برخورد با یه بچه اس؟
جیمین:بچههع...لگ دراز!
هامین:باز قدمو به روخم کشیدی..
عصبی بدون اینکه چیزی بگه سمت ماشین رفت ...که خنده ی بی صدایی کردمو با خودم گفت:اره خب...یکم حرص که چیزی نیست!..
(لی سون)(۱۱:۴۳)
با زنگ خوردن گوشیم بدون نگاه کردن به اینکه کیه؟..طبق یه عادت قدیمی ایکون سبز و کشیدم...
لی سون: بگو؟
با شنیدن صدای اشنایی ..حدس های از گند کاری جدید توی ذهنم نقش بست...
:اقا نشد متأسفیم..
لی سون:چند بار بهت گفتم ..واسه من نشد نداریم نمیشه نمی تونمم...نیارر...از پس یه دخترم بر نیومدی؟
:اقا بخدا میخواستم کارشو تموم کنم ..این پسر بد موقعه اومد...
لی سون:پسره کیه؟..
:همین پسر صاحب شرکت..تهیونگ
چشمام و محکم روی هم فشار دادم و گفتم:به نفعته صبح دختره به شرکت نرسه !...والا جوری میکشمت و خبر مرگتو پخش میکنم که تو تاریخ بنویسن!..
گوشی و قطع کردم و پرتش کردم روی میز...پنج سال نقشه نچیدم که حالا یه دختر بی سر و پا در عرض یه روز یه فاکشون بده!...تف به روزی که این پسرو استخدام کرده..باید حدس میزدم یه تازه کار میتونه همه چیو خراب کنه!..حیف حیف بهش نیاز داشتم!...این مردک لحظه اخری داشت گند میزد به همه چی...حالا هم خودش باید جمعش کنه...باید دختره روی لال کنه ..واسه همیشه!..
با شنیدن صدای تقه به در خشک گفتم بیا تو...هم زمان لیوان مشروبمو به لبم نزدیک کردم...با وارد شدن هلن..بی تفاوت نوشیدنیمو خوردم و دوباره لیوان و سر جاش گذاشتم..که اروم اومد و خزید توی بغلم!..
لی سون:چیه..چرا اینطوری میکنی!
هلن:هیچی..دلم برای بغلت تنگ شده بود!
دستمو دورش حلقه کردم و زیر گوشش گفتم:الان رفع دلتنگی شد؟..
بی هیچ مقدمه ای گفت:نقشه چطور پیش میرع؟
...
(هامین)
با تموم شدن کار همون خانم ایسوک ..پنبه ای و روی دستم فشار داد و گفت:اینو بگیر و فشار بده...اگه ضعف کردی بگو برات یه چیز شیرین بیارم!
خنده ی با نمکی کردم و گفتم:چیا دارین؟
ابرو هاش از خنده بالا پرید و گفت:چیزای خوشمزه..
لبمو جمع کردم و گفتم:میشه بهم شکلات بدین؟...
اینبار خنده بلندی کرد و گفت:شکلاتم میدم!...
هامین:میشه به داییمم بدین؟...اونم پسر خوبیه هااا..کل زمانی که من داشتم ازمایش میدادم ساکت نشسته داخل پذیرایی...
خندش به لبخند زیبایی تبدیل شد و گفت:از وقتی که یادمه همنقدر اروم بود..
بعدم یه شکلات سمتم گرفت منم با لبخند از دستش گرفتمو از اتاق خارج شدم...بلههه پس اینجا یه خبراییه!...همنطور که آستین لباسمو پایین میدادم از پشت پریدم روی مبل بغل دست دایی جیمین نشستم که نگاه تاسف باری کرد و دوباره زل زد به میز....شکلاتمو از جیبم در اوردم و با صدا بازش کردم...با ارنجم زد به دایی...
هامین:شکلات میخوری؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:ن
منم زیر زیرکی نگاه کردمو گفتم:خودم میخورم...بنظر خوشمزه میاد...اون خانم خوشگله داخل اتاق بهم داد...
اروم سرشو برگردوند سمتو عادی نگام کرد..منم از لج گفتم:تازه انقد ازم خوشش اومد...چون خیلی پسر ساکتی بودم...گفتم داییمم پسر خوبیه ها ولی فقط به من از این شکلاتا داد...
شکلات و گرفتم جلو صورتش که گفت:منظور؟...
هامین:خب راستش فک کنم از دختره خوشم اومده...میدونم ..میدونم ازم بزرگ تر هاا ولی عشقه دیگه چیکار کنم...
دایی حرصی داشت نگام میکرد..منم برای تکمیل حرصش خواستم شکلات و بخورم که با شنیدن صدای همون مرده جفتمون از جامون بلند شدیم و سمتش برگشتیم که توی یه حرکت دایی شکلاتو از دستم قاپید و گذاشت تو جیبش...لب پایینمو گاز گرفتم تا خنده ام نگیره و سعی داشتم یه همون مرد خیره بشم...
مرد:خبب... آزمایش رو تحویل دادیم صبح ساعت چهار و پنج جوابش میرسه...خودت میای؟ یا بفرستم
جیمین:صبح بهت خبرشو میدم...ما دیگه میریم!..
بعدم بدون خدافظی دستمو محکم گرفت و کشیدم بیرون که نهایت یه خدافظی بلند کردم...کنار ماشین دستمو ول کرد که سوالی نگاه کردم!...
جیمین:داشتی چی میگفتی؟؟...
هامین:من؟...چیزی نگفتم!
جیمین::داخلی خونه داشتی از عشق و عاشقی میگفتی؟...دوباره بگو؟
هامین:اهااا...خب چی بگم...خیلی دختر مهربونی بود..میدونی که تایپ منم دخترای مهربونن!...
نیش خنده عصبی زد که نزدیک بود از خنده و ترس ولو بشم...
جیمین:که دخترای مهربون اره ؟؟...یه دهنی من از تو سرویس کنم!...
هامین:دایییی...این چه طرز برخورد با یه بچه اس؟
جیمین:بچههع...لگ دراز!
هامین:باز قدمو به روخم کشیدی..
عصبی بدون اینکه چیزی بگه سمت ماشین رفت ...که خنده ی بی صدایی کردمو با خودم گفت:اره خب...یکم حرص که چیزی نیست!..
(لی سون)(۱۱:۴۳)
با زنگ خوردن گوشیم بدون نگاه کردن به اینکه کیه؟..طبق یه عادت قدیمی ایکون سبز و کشیدم...
لی سون: بگو؟
با شنیدن صدای اشنایی ..حدس های از گند کاری جدید توی ذهنم نقش بست...
:اقا نشد متأسفیم..
لی سون:چند بار بهت گفتم ..واسه من نشد نداریم نمیشه نمی تونمم...نیارر...از پس یه دخترم بر نیومدی؟
:اقا بخدا میخواستم کارشو تموم کنم ..این پسر بد موقعه اومد...
لی سون:پسره کیه؟..
:همین پسر صاحب شرکت..تهیونگ
چشمام و محکم روی هم فشار دادم و گفتم:به نفعته صبح دختره به شرکت نرسه !...والا جوری میکشمت و خبر مرگتو پخش میکنم که تو تاریخ بنویسن!..
گوشی و قطع کردم و پرتش کردم روی میز...پنج سال نقشه نچیدم که حالا یه دختر بی سر و پا در عرض یه روز یه فاکشون بده!...تف به روزی که این پسرو استخدام کرده..باید حدس میزدم یه تازه کار میتونه همه چیو خراب کنه!..حیف حیف بهش نیاز داشتم!...این مردک لحظه اخری داشت گند میزد به همه چی...حالا هم خودش باید جمعش کنه...باید دختره روی لال کنه ..واسه همیشه!..
با شنیدن صدای تقه به در خشک گفتم بیا تو...هم زمان لیوان مشروبمو به لبم نزدیک کردم...با وارد شدن هلن..بی تفاوت نوشیدنیمو خوردم و دوباره لیوان و سر جاش گذاشتم..که اروم اومد و خزید توی بغلم!..
لی سون:چیه..چرا اینطوری میکنی!
هلن:هیچی..دلم برای بغلت تنگ شده بود!
دستمو دورش حلقه کردم و زیر گوشش گفتم:الان رفع دلتنگی شد؟..
بی هیچ مقدمه ای گفت:نقشه چطور پیش میرع؟
...
۱۴۶.۶k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.