پارت 41
پارت 41
وقتی رسید پایین با کسی که دید تعجب نکرد خسته شده بود از دیدن این فرد
نامجون ویو
جون سو : سلام عشقم
نامجون : تو باز شروع کردی؟ چرا اومدی اینجا
جون سو : عع این طوری نگو دیگه من اومدم بهت یه پیشنهاد خیلی خوب بدم
نامجون : باز چه چرتی میخوای بگی
جون سو : تو با من ازدواج کن منم دست از سر ا/ت برمیدارم
نامجون : مگه تو میتونی بلایی سر ا/ت بیاری برو تروخدا برو انقدر چرت و پرت نگو اول صبحی برو بیرون
جون سو : چرا نتونم من هر کاری میتونم بکنم
نامجون : جون سو ببین معلوم نیست اول صبحی چی خوردی داری چرت و پرت میگی
جون سو: نامجون ببین من تورو دوست دارم و دیروز اینو فهمیدم که ا/ت تورو دوست نداره پس بهتره
نذاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم :
نامجون : سون جو دهنتو ببند و گمشو بیرون
سون جو : اما
ایندفعه نامجون داد زد
نامجون : برو بیروون
جون سو به سرعت رفت بیرون نامجون تمام وسایل پذیرایی رو شکوند و داد زد
نامجون : آخه چرا چرا نباید منو دوست داشته باشه من هیچ وقت شانس نداشتم خودش میگه باید به اون طرف بگم آخه من اینو چطوری بگم
بعد هم یه گوشه نشست و گریه میکرد و میگفت چرا
ا/ت ویو
از خواب پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم و پوشیدن لباس رفتم پایین همه جا آروم بود تا اینکه صدای اون اومد
جون سو : ا/تتتت کجایی عوضی بیا بیرونننننن
رفتم بیرون ببینم چی میخواد تا پام رسید بیرون خواست بهم حمله کنه که نگهبانا جلوشو گرفتن همینطوری دست به سینه نگاش میکردم
جون سو : دختره ی چندششش من میدونم باهات چیکار کنم قیمه قیمت میکنم بهش خندیدم و گفتم :
ا/ت : تو؟ تو منو قیمه قیمه میکنی؟ ( باخنده )
جون سو : از نامجون چی میخوای تو که دوسش نداری بهم دروغ گفتی ، اون تورو دوست داره ولی تو حتی نگاهشم نمیکنی
داشت چی میگفت یعنی چی من دوسش ندارم از کجا میدونه همش نقشه بود؟
ا/ت : هی وایسا ببینم اینا رو از کجا دراوردی؟
جون سو : چیه مگه دروغه؟
ا/ت : نه ببخشید من اشتباه میکنم شما ادامه بدید
جون سو : عوضی نشونت میدم
ا/ت : هر کاری میخوای بکنی بکن
رو به نگهبانا گفتم که ولش کنن
نگهبان : اما خانم
یه نگاهی بهش کردم که ترسید و ولش کرد تا ولش کردن اومد سمتمو یه سیلی محکم بهم زد بعد از موهام گرفت و کشید صدام در اومد:
ا/ت : آییی ولم کن عوضی ببین با زبون خوش دارم باهات حرف میزنم
اما ول نکرد به من چه من بهش گفتم یه زیر پا انداختم که محکم خورد زمین روش نشستم و تا میتونستم زدمش فکشو گرفتم و گفتم :
ا/ت : میخوام بشنوم که پشیمونی میخوام بشنوم
جون سو : .....
یه سیلی بهش زدم که عین برق گرفته ها سرشو اورد بالا
ا/ت : حرف بزن میخوام بشنوم
جون سو : فکرش...م ن..کن
ا/ت : جدی؟
رو به نگهبان گفتم
ا/ت : اون سطل آب یخو بده
اونم داد ، داشت گریه میکرد گفتم
ا/ت : نمیگی؟
جون سو : .....
ا/ت: پس که اینطور
سطل روش خالی کردم که جیغی کشید
دوباره رفتم و از موهاش گرفتم و گفتم :
ا/ت: هنوزم نمیخوای بگی؟
به نفس نفس افتاده بود داشت میلرزید
جون سو : می...گم...ب..خد..ا می...می...گ...م
خندیدم و گفتم : منتظرم
جون سو : م... مع.... ذرت.... می... خوا.. من،
ا/ت : آ دیدی چی شد؟ نشنیدم بلند تر
جون سو : معذ... رت می.. خوا... م
ا/ت : نشنیدم بلند تر
جون سو ایندفه داد زد
جون سو : معذرتتتتتت میخواممممم
امیدوارم خوشتون بیاد 💓💙(◍•ᴗ•◍)
وقتی رسید پایین با کسی که دید تعجب نکرد خسته شده بود از دیدن این فرد
نامجون ویو
جون سو : سلام عشقم
نامجون : تو باز شروع کردی؟ چرا اومدی اینجا
جون سو : عع این طوری نگو دیگه من اومدم بهت یه پیشنهاد خیلی خوب بدم
نامجون : باز چه چرتی میخوای بگی
جون سو : تو با من ازدواج کن منم دست از سر ا/ت برمیدارم
نامجون : مگه تو میتونی بلایی سر ا/ت بیاری برو تروخدا برو انقدر چرت و پرت نگو اول صبحی برو بیرون
جون سو : چرا نتونم من هر کاری میتونم بکنم
نامجون : جون سو ببین معلوم نیست اول صبحی چی خوردی داری چرت و پرت میگی
جون سو: نامجون ببین من تورو دوست دارم و دیروز اینو فهمیدم که ا/ت تورو دوست نداره پس بهتره
نذاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم :
نامجون : سون جو دهنتو ببند و گمشو بیرون
سون جو : اما
ایندفعه نامجون داد زد
نامجون : برو بیروون
جون سو به سرعت رفت بیرون نامجون تمام وسایل پذیرایی رو شکوند و داد زد
نامجون : آخه چرا چرا نباید منو دوست داشته باشه من هیچ وقت شانس نداشتم خودش میگه باید به اون طرف بگم آخه من اینو چطوری بگم
بعد هم یه گوشه نشست و گریه میکرد و میگفت چرا
ا/ت ویو
از خواب پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم و پوشیدن لباس رفتم پایین همه جا آروم بود تا اینکه صدای اون اومد
جون سو : ا/تتتت کجایی عوضی بیا بیرونننننن
رفتم بیرون ببینم چی میخواد تا پام رسید بیرون خواست بهم حمله کنه که نگهبانا جلوشو گرفتن همینطوری دست به سینه نگاش میکردم
جون سو : دختره ی چندششش من میدونم باهات چیکار کنم قیمه قیمت میکنم بهش خندیدم و گفتم :
ا/ت : تو؟ تو منو قیمه قیمه میکنی؟ ( باخنده )
جون سو : از نامجون چی میخوای تو که دوسش نداری بهم دروغ گفتی ، اون تورو دوست داره ولی تو حتی نگاهشم نمیکنی
داشت چی میگفت یعنی چی من دوسش ندارم از کجا میدونه همش نقشه بود؟
ا/ت : هی وایسا ببینم اینا رو از کجا دراوردی؟
جون سو : چیه مگه دروغه؟
ا/ت : نه ببخشید من اشتباه میکنم شما ادامه بدید
جون سو : عوضی نشونت میدم
ا/ت : هر کاری میخوای بکنی بکن
رو به نگهبانا گفتم که ولش کنن
نگهبان : اما خانم
یه نگاهی بهش کردم که ترسید و ولش کرد تا ولش کردن اومد سمتمو یه سیلی محکم بهم زد بعد از موهام گرفت و کشید صدام در اومد:
ا/ت : آییی ولم کن عوضی ببین با زبون خوش دارم باهات حرف میزنم
اما ول نکرد به من چه من بهش گفتم یه زیر پا انداختم که محکم خورد زمین روش نشستم و تا میتونستم زدمش فکشو گرفتم و گفتم :
ا/ت : میخوام بشنوم که پشیمونی میخوام بشنوم
جون سو : .....
یه سیلی بهش زدم که عین برق گرفته ها سرشو اورد بالا
ا/ت : حرف بزن میخوام بشنوم
جون سو : فکرش...م ن..کن
ا/ت : جدی؟
رو به نگهبان گفتم
ا/ت : اون سطل آب یخو بده
اونم داد ، داشت گریه میکرد گفتم
ا/ت : نمیگی؟
جون سو : .....
ا/ت: پس که اینطور
سطل روش خالی کردم که جیغی کشید
دوباره رفتم و از موهاش گرفتم و گفتم :
ا/ت: هنوزم نمیخوای بگی؟
به نفس نفس افتاده بود داشت میلرزید
جون سو : می...گم...ب..خد..ا می...می...گ...م
خندیدم و گفتم : منتظرم
جون سو : م... مع.... ذرت.... می... خوا.. من،
ا/ت : آ دیدی چی شد؟ نشنیدم بلند تر
جون سو : معذ... رت می.. خوا... م
ا/ت : نشنیدم بلند تر
جون سو ایندفه داد زد
جون سو : معذرتتتتتت میخواممممم
امیدوارم خوشتون بیاد 💓💙(◍•ᴗ•◍)
۹۲.۲k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.