فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۱۰
از زبان هیناتا
اون رانپو بود ! داشت با کائورو بازی میکرد. ولی رانپو تو خونه ی من چیکار میکنه ؟ اصلا کی اومد اینجا ؟! 😳( بچه ها کائورو اسم گربه ی هیناتا عه ، نمی دونم کی براش اسم گذاشته ولی همون گربه هست که رانپو دیشب بهش داد 😁 ) من : رانپو کون اینجا چیکار میکنی ؟ کی اومدی اینجا ؟ 😳 رانپو : یو هیناتا چان 😊 و کائورو هم میو کرد . رانپو : می خواستم سوپرایزت کنم آخه مثل اینکه دیشب خیلی حالت بد بود 😁 من : واقعا ؟ 😳 رانپو : آره آخه دیشب که تا جای خونهت باهات اومدم یه عالمه تو دست شویی بالا آوردی 😐 سرخ شدم و یکم خجالت کشیدم ، یعنی رانپو منو تا خونهم آورد ؟ ( خوبه بالاخره یه چیزی یادت اومد ماهی 😐 ) اومدم تو ، در رو بستم و اومدم پیش رانپو که نشسته بود تو پذیرایی و داشت با کائورو بازی میکرد. کائورو رو محکم بغل کردم بعدش پاشدم و رفتم سمت اتاق . رانپو : کجا میری ؟ من : دنبالم بیا
از زبان رانپو
رفتم دنبالش . داشت میرفت به سمت اتاق وقتی اومدم تو اتاق همه جا تاریک بود . پشت سرم رو که نگاه کردم دیدم هیناتا داره در رو میبنده .( دوستان منحرف شوید 😈 ) رفت سمت تخت ، کائورو رو گذاشت رو تخت و اومد محکم بغلم کرد و گفت : هق نگرانت شدم هق فکر کردم هق نکنه اتفاقی هق برات هق افتاده هق باشه . و تو بغلم گریه کرد .( نه شوخی کردم منحرف نشید هنوز زوده 😁😅😂😏) منم بغلش کردم و نشستم رو تخت . من : هی هیناتا گریه نکن ، ببخشید اگه ترسوندمت . ولی واقعا دوست ندارم گریه کنی ، خودتو ناراحت نکن تقصیر خودم بود 😢 ( کاش ما هم یکی رو داشتیم که وقتی گریه میکنیم اینطوری آروممون کنه 🥲 ) سرش رو از تو سینه ام آورد بیرون و گفت : با هق باشه 😢 آروم لباش رو بوسیدم و اونم چون هنوز یکم ناراحت بود همراهی کرد ( آخی یخشون باز شده نازی بیا بریم عکس خانوادیگیشون رو هم بگیریم 😍🥰 دازای : بیشتر از این ادامه بدی کاری میکنم فردا ۱۰ قلو بزائی 😑 ) یکم که گذشت هردومون نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم . هیناتا در حال نفس نفس زدن با یه لبخند کیوت بهم گفت : هه هه چقدر هه حال هه داد هه از هه این کارا هه بیشتر هه بکن 😊 گونه هام گل انداخت و گفتم : باشه ولی اگه خودت هم دوست داشته باشی 🙄 اومد و دوباره بغلم کرد . من : راستی خوراکی می خوای ؟ 😊 میای بریم خوراکی بخوریم ؟ 😊 همونطور که تو بغلم بود گفت : نه . من : نه ؟! چرا ؟ 😳 پاشد و رفت سمت در و گفت : فیلا که وقت ناهاره تازه شب هم می خوام برم بار . من : مگه تو از این جا ها هم میری ؟ 😳 هیناتا : مشکلی داری ؟ من : نه ولی میشه منم بیام اگه بخوام تا شب خونه بمونم حوصله ام سر میره 😁
از زبان راوی
لپ های هیناتا گل انداخت و یکم بعد با لکنت گفت : باشه میتونی رانپو اومد دست هیناتا رو گرفت و گفت
پارت ۱۱ رو یکم دیگه میزارم
اون رانپو بود ! داشت با کائورو بازی میکرد. ولی رانپو تو خونه ی من چیکار میکنه ؟ اصلا کی اومد اینجا ؟! 😳( بچه ها کائورو اسم گربه ی هیناتا عه ، نمی دونم کی براش اسم گذاشته ولی همون گربه هست که رانپو دیشب بهش داد 😁 ) من : رانپو کون اینجا چیکار میکنی ؟ کی اومدی اینجا ؟ 😳 رانپو : یو هیناتا چان 😊 و کائورو هم میو کرد . رانپو : می خواستم سوپرایزت کنم آخه مثل اینکه دیشب خیلی حالت بد بود 😁 من : واقعا ؟ 😳 رانپو : آره آخه دیشب که تا جای خونهت باهات اومدم یه عالمه تو دست شویی بالا آوردی 😐 سرخ شدم و یکم خجالت کشیدم ، یعنی رانپو منو تا خونهم آورد ؟ ( خوبه بالاخره یه چیزی یادت اومد ماهی 😐 ) اومدم تو ، در رو بستم و اومدم پیش رانپو که نشسته بود تو پذیرایی و داشت با کائورو بازی میکرد. کائورو رو محکم بغل کردم بعدش پاشدم و رفتم سمت اتاق . رانپو : کجا میری ؟ من : دنبالم بیا
از زبان رانپو
رفتم دنبالش . داشت میرفت به سمت اتاق وقتی اومدم تو اتاق همه جا تاریک بود . پشت سرم رو که نگاه کردم دیدم هیناتا داره در رو میبنده .( دوستان منحرف شوید 😈 ) رفت سمت تخت ، کائورو رو گذاشت رو تخت و اومد محکم بغلم کرد و گفت : هق نگرانت شدم هق فکر کردم هق نکنه اتفاقی هق برات هق افتاده هق باشه . و تو بغلم گریه کرد .( نه شوخی کردم منحرف نشید هنوز زوده 😁😅😂😏) منم بغلش کردم و نشستم رو تخت . من : هی هیناتا گریه نکن ، ببخشید اگه ترسوندمت . ولی واقعا دوست ندارم گریه کنی ، خودتو ناراحت نکن تقصیر خودم بود 😢 ( کاش ما هم یکی رو داشتیم که وقتی گریه میکنیم اینطوری آروممون کنه 🥲 ) سرش رو از تو سینه ام آورد بیرون و گفت : با هق باشه 😢 آروم لباش رو بوسیدم و اونم چون هنوز یکم ناراحت بود همراهی کرد ( آخی یخشون باز شده نازی بیا بریم عکس خانوادیگیشون رو هم بگیریم 😍🥰 دازای : بیشتر از این ادامه بدی کاری میکنم فردا ۱۰ قلو بزائی 😑 ) یکم که گذشت هردومون نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم . هیناتا در حال نفس نفس زدن با یه لبخند کیوت بهم گفت : هه هه چقدر هه حال هه داد هه از هه این کارا هه بیشتر هه بکن 😊 گونه هام گل انداخت و گفتم : باشه ولی اگه خودت هم دوست داشته باشی 🙄 اومد و دوباره بغلم کرد . من : راستی خوراکی می خوای ؟ 😊 میای بریم خوراکی بخوریم ؟ 😊 همونطور که تو بغلم بود گفت : نه . من : نه ؟! چرا ؟ 😳 پاشد و رفت سمت در و گفت : فیلا که وقت ناهاره تازه شب هم می خوام برم بار . من : مگه تو از این جا ها هم میری ؟ 😳 هیناتا : مشکلی داری ؟ من : نه ولی میشه منم بیام اگه بخوام تا شب خونه بمونم حوصله ام سر میره 😁
از زبان راوی
لپ های هیناتا گل انداخت و یکم بعد با لکنت گفت : باشه میتونی رانپو اومد دست هیناتا رو گرفت و گفت
پارت ۱۱ رو یکم دیگه میزارم
۲.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.