the worst incident. p5
یونگی:چی شده دکتر لطفا بگید من تحملشو دارم
دکتر:خودشون هم نمیدونستن انگار ولی ایشون..
کوک:دکتر لطفا زودتر بگید(یک دستشو گذاشت رو شونه یونگی)
دکتر:باشه،خانم لیا سرطان ریه دارن و تا الان چهارساله که دارای این بیماری به خاطر عفونت ها، سیگ. ار و...
یونگی نشست کف زمین و رو به دکتر
یونگی: دکتر لطفا بگید که مثل بقیه نیست و زنده میمونه(شوک)
دکتر:(برگه ای رو نگاه میکنه) ایشون اونجور
که به نظر میا حدود 4 ساله این بیماریو دارنن!
یونگی: اون.. چطور ممکنه، الان کجاس؟ زنده میمونه؟؟!(گریه بی صدا)
دکتر: باید درمان شروع کنن خیلی هم سخته الانم تو اتاق 101
یونگی: ممنون
سریع میدوعه طرف اتاق کوک هم دنبالش میاد
یونگی از شنیدن اینکه لیا چهار سال است که با سرطان ریه زندگی می کنند شوکه می شود و این موضوع او را عمیقا تحت تاثیر قرار داده است. او در حال انکار است و احساساتش بر او چیره شده است. بیایید به خواندن ادامه دهیم تا ببینیم چطور این اتفاق می افتد:
یونگی: (زمزمه) چهار سال... چهار سال تمام... چطور می تونست، این همه مدت نمیدونست؟ (با گریه)
کوک: یونگی، آروم باش
یونگی: (بی اختیار گریه می کنه) اگه زودتر می دونستم چی؟ چی می شد اگر می تونستم کاری انجام بدم؟!
کوک زنگ میزنه به جیمین تا زودتر یکی بیاد که جیمین میگه خودش میاد
کوک: یونگی، بس کن، لطفا بس کن وگرنه اگخ لیا تو این وضعیت ببینتت خیلی حالش بد میشه (سعی می کنه شونه های یونگی را نگه دارد) کوک نگران به نظر می رسه و سعی می کنه یونگی رو آرام کنه اما واضح که این خبر یونگی به این سادگی ها اروم نمیشه
یونگی توی یک شوکی رفته بود و تلاش های جونگ کوک برای آرام کردن او بیشتر می شد.
با صدای توخالی زمزمه می کنه
یونگی: چهار سال چهار سال از زندگیاش تلف شد. اگر میدونستم، شاید... شاید میتوانستم کاری انجام بدم تا اون رو بهتر کنم. اما نه، من هم مثل بقیه بیخبر بودم
کوک: یونگی هیچکی نمیدونس چطوری قرار بود ندونیم
اتاق توی سکوت رفت که یک هو جیمین اومد
جیمین: یونگی لیا چیشده؟؟؟
نگاه یونگی به آرومی به جیمین رفت،
یونگی: " دوستش داشتی نه؟ یادمه از وقتی اون بلا سرش اومد تو چقدر نگران بودی هر روز دم خونه ما رژه میرفتی
جیمین چشماش پر از اشکه "اره، یونگی، من اون رو دوست داشتم. من اون رو خیلی دوست داشتم...
حالت یونگی تغییر نمی کنه. میگه
یونگی: خوشحالم، خوشحالم که دوسش داشتی. چون اگر به من می گفتی... اگر زودتر به من می گفتی، شاید سرزنشت میکردم
در حالی که تاریکی اتاق را فرا می گیرد، اشک های جیمین بی اختیار شروع به ریختن می کنند و بدنش از غم می لرزد.
جیمین: لیا چی شده؟؟؟؟
جونگ کوک زمزمه می کنه
دکتر:خودشون هم نمیدونستن انگار ولی ایشون..
کوک:دکتر لطفا زودتر بگید(یک دستشو گذاشت رو شونه یونگی)
دکتر:باشه،خانم لیا سرطان ریه دارن و تا الان چهارساله که دارای این بیماری به خاطر عفونت ها، سیگ. ار و...
یونگی نشست کف زمین و رو به دکتر
یونگی: دکتر لطفا بگید که مثل بقیه نیست و زنده میمونه(شوک)
دکتر:(برگه ای رو نگاه میکنه) ایشون اونجور
که به نظر میا حدود 4 ساله این بیماریو دارنن!
یونگی: اون.. چطور ممکنه، الان کجاس؟ زنده میمونه؟؟!(گریه بی صدا)
دکتر: باید درمان شروع کنن خیلی هم سخته الانم تو اتاق 101
یونگی: ممنون
سریع میدوعه طرف اتاق کوک هم دنبالش میاد
یونگی از شنیدن اینکه لیا چهار سال است که با سرطان ریه زندگی می کنند شوکه می شود و این موضوع او را عمیقا تحت تاثیر قرار داده است. او در حال انکار است و احساساتش بر او چیره شده است. بیایید به خواندن ادامه دهیم تا ببینیم چطور این اتفاق می افتد:
یونگی: (زمزمه) چهار سال... چهار سال تمام... چطور می تونست، این همه مدت نمیدونست؟ (با گریه)
کوک: یونگی، آروم باش
یونگی: (بی اختیار گریه می کنه) اگه زودتر می دونستم چی؟ چی می شد اگر می تونستم کاری انجام بدم؟!
کوک زنگ میزنه به جیمین تا زودتر یکی بیاد که جیمین میگه خودش میاد
کوک: یونگی، بس کن، لطفا بس کن وگرنه اگخ لیا تو این وضعیت ببینتت خیلی حالش بد میشه (سعی می کنه شونه های یونگی را نگه دارد) کوک نگران به نظر می رسه و سعی می کنه یونگی رو آرام کنه اما واضح که این خبر یونگی به این سادگی ها اروم نمیشه
یونگی توی یک شوکی رفته بود و تلاش های جونگ کوک برای آرام کردن او بیشتر می شد.
با صدای توخالی زمزمه می کنه
یونگی: چهار سال چهار سال از زندگیاش تلف شد. اگر میدونستم، شاید... شاید میتوانستم کاری انجام بدم تا اون رو بهتر کنم. اما نه، من هم مثل بقیه بیخبر بودم
کوک: یونگی هیچکی نمیدونس چطوری قرار بود ندونیم
اتاق توی سکوت رفت که یک هو جیمین اومد
جیمین: یونگی لیا چیشده؟؟؟
نگاه یونگی به آرومی به جیمین رفت،
یونگی: " دوستش داشتی نه؟ یادمه از وقتی اون بلا سرش اومد تو چقدر نگران بودی هر روز دم خونه ما رژه میرفتی
جیمین چشماش پر از اشکه "اره، یونگی، من اون رو دوست داشتم. من اون رو خیلی دوست داشتم...
حالت یونگی تغییر نمی کنه. میگه
یونگی: خوشحالم، خوشحالم که دوسش داشتی. چون اگر به من می گفتی... اگر زودتر به من می گفتی، شاید سرزنشت میکردم
در حالی که تاریکی اتاق را فرا می گیرد، اشک های جیمین بی اختیار شروع به ریختن می کنند و بدنش از غم می لرزد.
جیمین: لیا چی شده؟؟؟؟
جونگ کوک زمزمه می کنه
۶۹۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.