به تعداد اشک هایمان میخندیم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان
(من)رفتن بلدی؟
لبخندی زد و گفت
(دیانا)آره بلدم
با ترس بهش خیره شدم که گفت
(دیانا)چیه انتظار داشتی بگم بلد نیستم؟ انتظار داشتی دروغ بگم؟
چیزی نگفتم که ادامه داد.
(دیانا)ولی ن من دروغ نمیگم البته که همه بلند همه ولی میدونی چیه این که بلد نباشی و نری که فایدی نداره ولی این که بلد باشی و بمونی خیلی قشنگه خیلی.
من بلدم ها ولی موندنیم.
رفتن رو بلدم ولی میمونم.
دقیقا مثل اونجای که (الجان) میگه:
«دختر پسر فرقی نداره دل باید سیر باشه....»
«رفتن و بلد باشه اما موندنی باشه....»
بعد این که حرفش تموم شد بهم نگاه کرد.
به چشاش زل زدم و با خودم گفتم
(من)بهترین انتخاب ممکن دوست داشت و عاشق دیانا بودنه.این دختر به قدری فوقالعادست که با جملات نمیشه توصیفش کرد.
یهو فاصله بینمون رو به صفر رسوند و لباس رو روی لبام گذاشت و بعد چند لحظه با شک ازم جدا شد
(دیانا)بب..ببخش...د م...من
(من) دیگه برای پشیمون شدن دیره.
خیلی دیر تر از چیزی که فکرش رو بکنی دیانا خانوم.
دست راستم رو پشت گردنش گذاشتم و لبام رو قفل لباش کردم.
میبوسیدم و اون هم همراهیم میکرد حس شیرینی بود هس شیرینی که کل تلخی های این مدت رو شست و با خودش برد.
با دست چند باری به سینم مشت زد تا ازش فاصله بگیرم نفس کم اورده بود جوجه کوچولو.
ازش جدا شدم و چشام رو باز کردم و بهش خیره شدم که سرش رو پایین انداخت خندی کردم که ناگهان سرم تیر گشید و چشام سیاهی رفت.
تف کامران باز میخواد خود نمای کنه
اما الان نباید میزاشتم.
الان که دیانا کنارم بود نباید همچین اتفاقی میفتاد.
بلاخره که این بدنه منه و من باید بتونم به کامران درونم غلبه کنم.
ولی امان که زور کامران زیاد بود انقدر زیاد که از توان من خارج بود
دوباره چشام سیاهی رفت که فقط زمزمه کردم.
(من)دیانا از اینجا برو
(دیانا)چی؟
صدام زو بالا بردم و گفتم
(من)برو جون ارسلان فقط از اینجا برو
(دیانا)ولی فکر نکنم حالت خوب باشه من باید پیشت بمونم.
تو چشاش زل زدم گفتم
(من)گفتم جون ارسلان دیگه بعداً میفهمی چرا اینو بهت گفتم خب حالا فقط برو.
سری تکون داد و به سمت ماشین رفت و بعد چند مین صدای روشن شدن ماشین و بعد هم دور شدنش به گوشم رسید.
و دیگه نتونستم تحمل کنم و روی زمین فرود آومدم.
پارت-۴۹
ارسلان
(من)رفتن بلدی؟
لبخندی زد و گفت
(دیانا)آره بلدم
با ترس بهش خیره شدم که گفت
(دیانا)چیه انتظار داشتی بگم بلد نیستم؟ انتظار داشتی دروغ بگم؟
چیزی نگفتم که ادامه داد.
(دیانا)ولی ن من دروغ نمیگم البته که همه بلند همه ولی میدونی چیه این که بلد نباشی و نری که فایدی نداره ولی این که بلد باشی و بمونی خیلی قشنگه خیلی.
من بلدم ها ولی موندنیم.
رفتن رو بلدم ولی میمونم.
دقیقا مثل اونجای که (الجان) میگه:
«دختر پسر فرقی نداره دل باید سیر باشه....»
«رفتن و بلد باشه اما موندنی باشه....»
بعد این که حرفش تموم شد بهم نگاه کرد.
به چشاش زل زدم و با خودم گفتم
(من)بهترین انتخاب ممکن دوست داشت و عاشق دیانا بودنه.این دختر به قدری فوقالعادست که با جملات نمیشه توصیفش کرد.
یهو فاصله بینمون رو به صفر رسوند و لباس رو روی لبام گذاشت و بعد چند لحظه با شک ازم جدا شد
(دیانا)بب..ببخش...د م...من
(من) دیگه برای پشیمون شدن دیره.
خیلی دیر تر از چیزی که فکرش رو بکنی دیانا خانوم.
دست راستم رو پشت گردنش گذاشتم و لبام رو قفل لباش کردم.
میبوسیدم و اون هم همراهیم میکرد حس شیرینی بود هس شیرینی که کل تلخی های این مدت رو شست و با خودش برد.
با دست چند باری به سینم مشت زد تا ازش فاصله بگیرم نفس کم اورده بود جوجه کوچولو.
ازش جدا شدم و چشام رو باز کردم و بهش خیره شدم که سرش رو پایین انداخت خندی کردم که ناگهان سرم تیر گشید و چشام سیاهی رفت.
تف کامران باز میخواد خود نمای کنه
اما الان نباید میزاشتم.
الان که دیانا کنارم بود نباید همچین اتفاقی میفتاد.
بلاخره که این بدنه منه و من باید بتونم به کامران درونم غلبه کنم.
ولی امان که زور کامران زیاد بود انقدر زیاد که از توان من خارج بود
دوباره چشام سیاهی رفت که فقط زمزمه کردم.
(من)دیانا از اینجا برو
(دیانا)چی؟
صدام زو بالا بردم و گفتم
(من)برو جون ارسلان فقط از اینجا برو
(دیانا)ولی فکر نکنم حالت خوب باشه من باید پیشت بمونم.
تو چشاش زل زدم گفتم
(من)گفتم جون ارسلان دیگه بعداً میفهمی چرا اینو بهت گفتم خب حالا فقط برو.
سری تکون داد و به سمت ماشین رفت و بعد چند مین صدای روشن شدن ماشین و بعد هم دور شدنش به گوشم رسید.
و دیگه نتونستم تحمل کنم و روی زمین فرود آومدم.
پارت-۴۹
۲.۵k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.