وقتی به زور ازدواجومی کنی پارت ۶۶
واقعا دیگه خسته شده بود
این دوتا جفتشون بچه بودن .
چه بلا هایی سر هم میاوردن بعضی وقتا اینقدر دعوا می کردن که دیگه کنترل جیهوپ دست خودش نبود
"آقای جانگ"اههههه با به یاد آوردن این حرف ا.ت ببشتر شقیقه هاش رو مالید
واقعا دیگه خسته شده بود
این دوتا جفتشون بچه بودن
"آقای جانگ"اههههه با به یاد آوردن این حرف ا.ت ببشتر و محکم شقیقه هاش رو مالید
اگر ا.ت ازش متنفر میشد چی؟خب تنبیه بعضی وقتا دیگه لازمه
اههههه اون دوتا فوبیا تاریکی دارن
با بیاد اوردی این موضوع دیگه مغزش به جایی نمی رسید
می دونست ا.ت الان داره گریه میگه .
پسرکوچولوش حتما از ترس داره هق هق می کنه
با تمام این افکاراش آجوما رو صدا زد
جیهوم:آجوما آجوما
آجوما در رو باز کرد و اومد داخل
آجوما:بله ارباب
جیهوپ:آجوما به کمکت نیاز دارم
آجوما:بفرمایید ارباب
جیهوپ:برو زیر زمین یه سر به ا.ت و ..پسرشون...بزن
آجوما:چشم ارباب
آجوما رفت
هنوز چند قدمی نرفته بود از در بیرون که جیهوپ یه موضوعی رو یادش اومد
"اون خودش باید می رفت و ناز ا.ت رومی کشید"
جیهوپ:خودم میرم نمی خواد بری
آجوما:چشم ارباب
جیهوپ با استرس پله هارو پایین رفت
به در که رسید ترجیح داد اول ا.ت رو ببره بیرون
رفت سمت در و دررو باز کرد
هرچی نگاه کرد خبری از ا.ت نبود
جیهوپ:ا.ت ....ا.ت عزیزم بیا بیرون
دیگه این کارو نمی کنم
جیهوپ:اشتباه کردم خوب شد بیا دیگه
هرچی می رفت جلوتر خبری از ا.ت نبود نگران بود
"شاید ا.ت رفته پسرشون رو نجات بده چون قبل از اینجا هم ا.ت گفته بود پسرشون مهمتر هست"
با جرقه زدن این حرفا توی ذهنش رفت سمت اتاقی که پسرشون رو زندانی کرده بود
در رو باز کرد
که متوجه جسم کوچیکی کنار دیوار دراتاق شد که داشت همین طوری آروم گریه میکرد شد
بلافاصله نشست و توی بغل گرفتش
جیهوپ:عزیزم هیچی نیست ......دیگه گریه نکن باشه .....من دیگه هیچ وقت اینکارو نمی کنم ......باشه دیگه گریه نکن
پسرشون: باباهق......هق
جیهوپ:جانم بگو عزیزم
پسرشون:مامان هق ...مامان داشت
جیهوپ سرش رو و از سی.....نه ش فاصله داد
پسرشون:مامان هق هق .....همش جیغ می زد بعدش دیگه ........هیچ صدایی نیومد
من می ترسم بابا هق
جیهوپ:چی؟مطمئن هستی عزیزم
پسرشون:آره مطمئنم جیغ های مامان بود
جیهوپ پسرشون رو توی بغلش بلند کرد و به سمت بیرون رفت
بعدش پسرشون رو از زیرزمین بیرون آورد
جیهوپ:همین الان برو داخل پیش آجوما میشنی تامن بیام تکون هم نخور از پیش آجوما باشه عزیزم؟
پسرشون:باشه بابایی
جیهوپ بو.......سه ای روی پیشونیش زد و هلش داد بره
و زود خودش برگشت پایین
رفت توی اون اتاق عرضش کم بود ولی طولی طولانی بود و قفسه ای وسط راه بود
جیهوب:عزیزم چی شده کجایی بیا بیرون
همین طور که جلوتر می رفت متوجه چیزی شد
این دوتا جفتشون بچه بودن .
چه بلا هایی سر هم میاوردن بعضی وقتا اینقدر دعوا می کردن که دیگه کنترل جیهوپ دست خودش نبود
"آقای جانگ"اههههه با به یاد آوردن این حرف ا.ت ببشتر شقیقه هاش رو مالید
واقعا دیگه خسته شده بود
این دوتا جفتشون بچه بودن
"آقای جانگ"اههههه با به یاد آوردن این حرف ا.ت ببشتر و محکم شقیقه هاش رو مالید
اگر ا.ت ازش متنفر میشد چی؟خب تنبیه بعضی وقتا دیگه لازمه
اههههه اون دوتا فوبیا تاریکی دارن
با بیاد اوردی این موضوع دیگه مغزش به جایی نمی رسید
می دونست ا.ت الان داره گریه میگه .
پسرکوچولوش حتما از ترس داره هق هق می کنه
با تمام این افکاراش آجوما رو صدا زد
جیهوم:آجوما آجوما
آجوما در رو باز کرد و اومد داخل
آجوما:بله ارباب
جیهوپ:آجوما به کمکت نیاز دارم
آجوما:بفرمایید ارباب
جیهوپ:برو زیر زمین یه سر به ا.ت و ..پسرشون...بزن
آجوما:چشم ارباب
آجوما رفت
هنوز چند قدمی نرفته بود از در بیرون که جیهوپ یه موضوعی رو یادش اومد
"اون خودش باید می رفت و ناز ا.ت رومی کشید"
جیهوپ:خودم میرم نمی خواد بری
آجوما:چشم ارباب
جیهوپ با استرس پله هارو پایین رفت
به در که رسید ترجیح داد اول ا.ت رو ببره بیرون
رفت سمت در و دررو باز کرد
هرچی نگاه کرد خبری از ا.ت نبود
جیهوپ:ا.ت ....ا.ت عزیزم بیا بیرون
دیگه این کارو نمی کنم
جیهوپ:اشتباه کردم خوب شد بیا دیگه
هرچی می رفت جلوتر خبری از ا.ت نبود نگران بود
"شاید ا.ت رفته پسرشون رو نجات بده چون قبل از اینجا هم ا.ت گفته بود پسرشون مهمتر هست"
با جرقه زدن این حرفا توی ذهنش رفت سمت اتاقی که پسرشون رو زندانی کرده بود
در رو باز کرد
که متوجه جسم کوچیکی کنار دیوار دراتاق شد که داشت همین طوری آروم گریه میکرد شد
بلافاصله نشست و توی بغل گرفتش
جیهوپ:عزیزم هیچی نیست ......دیگه گریه نکن باشه .....من دیگه هیچ وقت اینکارو نمی کنم ......باشه دیگه گریه نکن
پسرشون: باباهق......هق
جیهوپ:جانم بگو عزیزم
پسرشون:مامان هق ...مامان داشت
جیهوپ سرش رو و از سی.....نه ش فاصله داد
پسرشون:مامان هق هق .....همش جیغ می زد بعدش دیگه ........هیچ صدایی نیومد
من می ترسم بابا هق
جیهوپ:چی؟مطمئن هستی عزیزم
پسرشون:آره مطمئنم جیغ های مامان بود
جیهوپ پسرشون رو توی بغلش بلند کرد و به سمت بیرون رفت
بعدش پسرشون رو از زیرزمین بیرون آورد
جیهوپ:همین الان برو داخل پیش آجوما میشنی تامن بیام تکون هم نخور از پیش آجوما باشه عزیزم؟
پسرشون:باشه بابایی
جیهوپ بو.......سه ای روی پیشونیش زد و هلش داد بره
و زود خودش برگشت پایین
رفت توی اون اتاق عرضش کم بود ولی طولی طولانی بود و قفسه ای وسط راه بود
جیهوب:عزیزم چی شده کجایی بیا بیرون
همین طور که جلوتر می رفت متوجه چیزی شد
۴۸.۵k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.