♡ᵖᵃʳᵗ/𝟗♡
از شیشه ماشین به پرنده هایی که روی شاخه های درخت مینشستن پرواز میکردن به لانه ها برمیگششتن رو نگاه میکرد
که با حرف تهیونگ سرش برگردوند:"اه راستی اگه بخوای میتونی مدرسه ات رو عوض کنی بهترشو بری"
تنها امیدش رزی بود حالا اگه قبول میکرد دیگه نمیتونست بهترین دوستش رو ببینه :"خیلی متشکرم اما من مدرسمو دوست دارم"
"ام هرجور راحتی"
دیگه حرفی ببينشون گفته نشد به محض رسیدن به مدرسه بادیگارد در رو براش باز کرد
قدمی برداشت و از ماشین پياده شده که با صدای تهیونگ به سمتش برگشت:"خودم میام دنبالت"
سری تکون داد و به طرف مدرسه قدم برداشت که دختری رو دید داره به سمتش میدوه با بیشتر دقت کردن رزی رو دید که با خنده نزدیکش میشه
با تند کرد و فاصلشون رو کمتر کردن با رسیدن به رزی خودش رو تو بغلش پرت کرد
...
"قربان مجبور نیستید وقتتون رو بذارید براش ماشین میفرستیم"
هایون در حالی که صندلی جلو نشسته بود گفت
"مطمئنم که خیلی آدم دنبال فرستادن بهتره واقعی جلو بدیم"
درحال که به بیرون خیره شده بود گفت
"هرچی که شما بگید،کجا میرید؟"
"انبار"
شاید الان کارش به مشکل بر خورد بود اما نمیتونست بیخیال اون محموله بشه
...
بعد کلی بغل کردن سمت کلاسشون قدم برداشتن
"خوب بگو ببینم خانواده جدید چطورین؟ "
خانواده جديد هههه توی عمارت هرچیزی بود غير از شادی و خانواده یه پدرخوانده که اصلا از کاراش سر در نمیاورد
"اومم خوبه هنوز خیلی باهاشون درست آشنا نشدم"
"اشکال نداره کم عادت میکنی بهش"
فکر عادت کردنش به تهیونگ واقعا مسخره بود...
اما از کجا معلوم شاید روزی همه کسش شد
با لبخندی وارد کلاس شدن و سرجاشون نشستن
...
5 سال بعد
5 سال از امدنش به این عمارت میگذشت بعد امدنش خیلی چیزا رو تغيیر داد از همه بیشتر تهیونگ رو که امید زندگیش شده بود.....
...
ببخشید به بدبختی بعدی 100بار تلاشش مجدد تونستم براتون اینقدرش رو اپ کنم
که با حرف تهیونگ سرش برگردوند:"اه راستی اگه بخوای میتونی مدرسه ات رو عوض کنی بهترشو بری"
تنها امیدش رزی بود حالا اگه قبول میکرد دیگه نمیتونست بهترین دوستش رو ببینه :"خیلی متشکرم اما من مدرسمو دوست دارم"
"ام هرجور راحتی"
دیگه حرفی ببينشون گفته نشد به محض رسیدن به مدرسه بادیگارد در رو براش باز کرد
قدمی برداشت و از ماشین پياده شده که با صدای تهیونگ به سمتش برگشت:"خودم میام دنبالت"
سری تکون داد و به طرف مدرسه قدم برداشت که دختری رو دید داره به سمتش میدوه با بیشتر دقت کردن رزی رو دید که با خنده نزدیکش میشه
با تند کرد و فاصلشون رو کمتر کردن با رسیدن به رزی خودش رو تو بغلش پرت کرد
...
"قربان مجبور نیستید وقتتون رو بذارید براش ماشین میفرستیم"
هایون در حالی که صندلی جلو نشسته بود گفت
"مطمئنم که خیلی آدم دنبال فرستادن بهتره واقعی جلو بدیم"
درحال که به بیرون خیره شده بود گفت
"هرچی که شما بگید،کجا میرید؟"
"انبار"
شاید الان کارش به مشکل بر خورد بود اما نمیتونست بیخیال اون محموله بشه
...
بعد کلی بغل کردن سمت کلاسشون قدم برداشتن
"خوب بگو ببینم خانواده جدید چطورین؟ "
خانواده جديد هههه توی عمارت هرچیزی بود غير از شادی و خانواده یه پدرخوانده که اصلا از کاراش سر در نمیاورد
"اومم خوبه هنوز خیلی باهاشون درست آشنا نشدم"
"اشکال نداره کم عادت میکنی بهش"
فکر عادت کردنش به تهیونگ واقعا مسخره بود...
اما از کجا معلوم شاید روزی همه کسش شد
با لبخندی وارد کلاس شدن و سرجاشون نشستن
...
5 سال بعد
5 سال از امدنش به این عمارت میگذشت بعد امدنش خیلی چیزا رو تغيیر داد از همه بیشتر تهیونگ رو که امید زندگیش شده بود.....
...
ببخشید به بدبختی بعدی 100بار تلاشش مجدد تونستم براتون اینقدرش رو اپ کنم
۱۵۴.۰k
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.