فصل چهارم شاهدخت
فصل چهارم شاهدخت
دوان دوان میدویدم ای به خودم دلداری میدادم
با ترس و لرز به خودم میگفتم شاید ⚔️ دارن دست به سرم میکنن
اما ... ⁉️
روباه کمان دار به محدوده ساحره ها تجاوز کرده بود .❌
چند تن از راسو های جنگجو فجیع کشته شده بودن .🛡️ نه خبری از مری خشمگین و نه از شاهدخت بود
روباه با حال بی حالی با دهانی باز چشم هایش را بست
😑 قلب شکننده و کوچک روباه کوبنده میتپید 💓
روباه بر زانو هایش فرود آمد سبزه ها را با دستانش مشت مشت گریه کنان میکند
آخه مگه میشه توی یک هفته این همه بدبختی واسه یه روباه پیش بیاد
روباه خودش را به پشت انداخت 💘
به آسمان پر ستاره نگریست اشک هایش
میقلتیدن 😭🌟
جنگلِ آرام
گریه هایش را بیشتر میکرد
ناگهان به وقت گله های روبایی ... سبزه ها تکانی خوردند مو بر تن روباه کماندار
استوار گشت
گریه اش خفته . مات خیره بر سبزه ها گشت
تا تکانِ دیگری خوردند
روباه پرواز کنان محکم به درختی چسپید
آهسته بر روی دو پایش فرود امد
درختان سوسه میرفتند کرم های شب تاب همه جا بودند روباه خنجر هایش
را در آورد
....
بیا بیرون همه میتونن تو سیاهی قایم بشن
جیک نزنن
مگه حرفاممو نمیشنوی
گفتم بیا بیرون
گربه کوچولویی از سبزه ها پدیدار شد
روباه سرش را کج کرد گربه نیز سری کج کرد میو میو سر داد روباه گربه را از زمین بلند کرد
تو دیگه از کجا پیدات شد
یعنی دارم بد استشمام میکنم
🦊❌⚡
نه . فکر نکنم .. من هیچ وقت اشتباه نمیکنم
تو بوی شاهدخت رو میدی
👸
روباه که گربه را دیده بود همهِ ماجرا چند دقیقه ای از یادش رفت
نگاه های معصومانه نیلی
روباه را به وجد آورد.
در سیاهیِ جنگل نوری درخشنده پدیدار گشت و این طرف و آنطرف رفت.
روباه نیلی را داخل لباسش کرد خنجر هایش را از زمین برداشته آماده به جنگ شد
نور درخشنده بر روی حصاری قدیمی :: پره از پیچک و
قارچ وحشی یواش یواش نشست
روباه جان به جان آفرین . جانی دوباره گرفت
صدا های زیبایی به گوشش رسید گویی
آواز های قشنگ پریان 🧚🏻♂️
در قلمروه پادشاهان
در قصر بزرگ پادشاه
چند دقیقه ای از نیمه شب گذشته بود
پلنگ سیاه . از خواب پرید
فورا از اتاقش خارج شد در راه پله ها
نخست وزیر را سردرگم دید .. حراسان به پیش پلنگ سیاه آمد
......
چی شده نخست وزیر
نخست وزیر آرام فرمود ..... باغ
.
باغ وحشت زده بود 🔥
صدا های معیب . هولناک و ترسناک از باغ خارج میشد
سپیدار های جنگل کناری ترو تازه .. سبزه سبز
بارانِ شکوفه ها دشت را سفید و صورتی میکرد🖼️🌈🌄🌅
روباه با تمام سرعت میپرید و به پرواز در می آمد گله ای از گوسفندان.. نگاهش را برید .
تماشا کنان مینگرید
در دلش نغمه میپیچید امان نمیدادند
سرشار از علاقه گشت
آوازِ پسری جوان
روباه را به خود جلب کرد
نزدیک و نزدیک تر میشد
روباه پرنده دلش را غمگین دید
آواز پسرک برای روباه ناخوشایند به نظر میرسید گویی سحری پشت این آواز مخفی بود
پسرک به آرامی پیکانش را بالا
تیری پرتاب نمود
نیلی میو کنان روباه را بیدار ساخت
روباه کماندار
به پرواز در آمد با ضربه هایِ پایش
تیر هارا
میشکست و خورد کرد
روباه بر روی سبزه ها افتاد و غلتید.
پرشی در هوا زد ایستاد خنجر های کوچک روباه داغ داغ .. 🦊❌ خشم روباه را چند برابر میکرد
......
پسرک پشتکی به عقب زد ...
سالهاست روباه ها به منطقه ما هجوم نیاورده بودن پسر جوان
به تیر های شکسته اش نگاه میکرد
روباه خنجر هایش را به زمین انداخت
ببین پسرک جوون
من فقط میخوام از اینجا رد بشم
هوای خنک اینجا
.............
خفه شو تو یه روباهی حتماَ برای جاسوسی اومدی
روباه دستی به پشم های چانه اش زد
فرمود ...
آوازت بسیار شیرین است
اما فقط یک ساحره میتونه قلب طرف مقابلش را تسخیر کنه
پسرک جوان ❌⚡🔱
میگی فقط اومدم رد بشم .... نه ....
این غیر عادیه سالهاست کسی نتونست
با من مقابله کنه حرفاتو باور نمیکنم از همون راهی اومدی برگرد
روباه خشمگین گشت 💢♨️
فکر میکنی به همین سادگی .. میگم باشه چشم ¡¿
.. سلاممو به همه برسون .. نه خیال کردی خیلی وقته مث موشا تو لونتون قایم شدید از ترس قتل عام شدنتون جیک نمیزنید
دوان دوان میدویدم ای به خودم دلداری میدادم
با ترس و لرز به خودم میگفتم شاید ⚔️ دارن دست به سرم میکنن
اما ... ⁉️
روباه کمان دار به محدوده ساحره ها تجاوز کرده بود .❌
چند تن از راسو های جنگجو فجیع کشته شده بودن .🛡️ نه خبری از مری خشمگین و نه از شاهدخت بود
روباه با حال بی حالی با دهانی باز چشم هایش را بست
😑 قلب شکننده و کوچک روباه کوبنده میتپید 💓
روباه بر زانو هایش فرود آمد سبزه ها را با دستانش مشت مشت گریه کنان میکند
آخه مگه میشه توی یک هفته این همه بدبختی واسه یه روباه پیش بیاد
روباه خودش را به پشت انداخت 💘
به آسمان پر ستاره نگریست اشک هایش
میقلتیدن 😭🌟
جنگلِ آرام
گریه هایش را بیشتر میکرد
ناگهان به وقت گله های روبایی ... سبزه ها تکانی خوردند مو بر تن روباه کماندار
استوار گشت
گریه اش خفته . مات خیره بر سبزه ها گشت
تا تکانِ دیگری خوردند
روباه پرواز کنان محکم به درختی چسپید
آهسته بر روی دو پایش فرود امد
درختان سوسه میرفتند کرم های شب تاب همه جا بودند روباه خنجر هایش
را در آورد
....
بیا بیرون همه میتونن تو سیاهی قایم بشن
جیک نزنن
مگه حرفاممو نمیشنوی
گفتم بیا بیرون
گربه کوچولویی از سبزه ها پدیدار شد
روباه سرش را کج کرد گربه نیز سری کج کرد میو میو سر داد روباه گربه را از زمین بلند کرد
تو دیگه از کجا پیدات شد
یعنی دارم بد استشمام میکنم
🦊❌⚡
نه . فکر نکنم .. من هیچ وقت اشتباه نمیکنم
تو بوی شاهدخت رو میدی
👸
روباه که گربه را دیده بود همهِ ماجرا چند دقیقه ای از یادش رفت
نگاه های معصومانه نیلی
روباه را به وجد آورد.
در سیاهیِ جنگل نوری درخشنده پدیدار گشت و این طرف و آنطرف رفت.
روباه نیلی را داخل لباسش کرد خنجر هایش را از زمین برداشته آماده به جنگ شد
نور درخشنده بر روی حصاری قدیمی :: پره از پیچک و
قارچ وحشی یواش یواش نشست
روباه جان به جان آفرین . جانی دوباره گرفت
صدا های زیبایی به گوشش رسید گویی
آواز های قشنگ پریان 🧚🏻♂️
در قلمروه پادشاهان
در قصر بزرگ پادشاه
چند دقیقه ای از نیمه شب گذشته بود
پلنگ سیاه . از خواب پرید
فورا از اتاقش خارج شد در راه پله ها
نخست وزیر را سردرگم دید .. حراسان به پیش پلنگ سیاه آمد
......
چی شده نخست وزیر
نخست وزیر آرام فرمود ..... باغ
.
باغ وحشت زده بود 🔥
صدا های معیب . هولناک و ترسناک از باغ خارج میشد
سپیدار های جنگل کناری ترو تازه .. سبزه سبز
بارانِ شکوفه ها دشت را سفید و صورتی میکرد🖼️🌈🌄🌅
روباه با تمام سرعت میپرید و به پرواز در می آمد گله ای از گوسفندان.. نگاهش را برید .
تماشا کنان مینگرید
در دلش نغمه میپیچید امان نمیدادند
سرشار از علاقه گشت
آوازِ پسری جوان
روباه را به خود جلب کرد
نزدیک و نزدیک تر میشد
روباه پرنده دلش را غمگین دید
آواز پسرک برای روباه ناخوشایند به نظر میرسید گویی سحری پشت این آواز مخفی بود
پسرک به آرامی پیکانش را بالا
تیری پرتاب نمود
نیلی میو کنان روباه را بیدار ساخت
روباه کماندار
به پرواز در آمد با ضربه هایِ پایش
تیر هارا
میشکست و خورد کرد
روباه بر روی سبزه ها افتاد و غلتید.
پرشی در هوا زد ایستاد خنجر های کوچک روباه داغ داغ .. 🦊❌ خشم روباه را چند برابر میکرد
......
پسرک پشتکی به عقب زد ...
سالهاست روباه ها به منطقه ما هجوم نیاورده بودن پسر جوان
به تیر های شکسته اش نگاه میکرد
روباه خنجر هایش را به زمین انداخت
ببین پسرک جوون
من فقط میخوام از اینجا رد بشم
هوای خنک اینجا
.............
خفه شو تو یه روباهی حتماَ برای جاسوسی اومدی
روباه دستی به پشم های چانه اش زد
فرمود ...
آوازت بسیار شیرین است
اما فقط یک ساحره میتونه قلب طرف مقابلش را تسخیر کنه
پسرک جوان ❌⚡🔱
میگی فقط اومدم رد بشم .... نه ....
این غیر عادیه سالهاست کسی نتونست
با من مقابله کنه حرفاتو باور نمیکنم از همون راهی اومدی برگرد
روباه خشمگین گشت 💢♨️
فکر میکنی به همین سادگی .. میگم باشه چشم ¡¿
.. سلاممو به همه برسون .. نه خیال کردی خیلی وقته مث موشا تو لونتون قایم شدید از ترس قتل عام شدنتون جیک نمیزنید
۳.۷k
۰۵ تیر ۱۴۰۲