Black Cigarette P3
ساعت ها گذشت. دختر به اتاقش رفت.
خواب مهمان چشمانش نمی شد.
متوجه شد نور ماه به اتاقش می تابد، پس مشغول نگاه کردن به ماه و ستاره ها شد.
مدتی بعد دختر چشمانش سنگین شد و به آرامی به خواب رفت.
_صبح_
با صدای تق تق در بیدار شد.
"سونی؟"Nurse
صدای پرستار بود که صبحانه اش را آورده بود.
"ممنون."Sony
مشغول خوردن صبحانه اش شد.
"دارو هاتو یادت نره سر موقع بخوری."Nurse
"چشم."Sony
_ساعتی بعد "حیاط بیمارستان"_
سونی در حیاط ، روی نیمکت نشسته بود و کتاب به امید دل بستم را برای بار هزارم می خواند.
ناگهان صدایی شنید. صدا نگهبان بیمارستان بود که داشت مرد تازه واردی را راهنمایی می کرد.
اهمیتی نداد و به خواندن کتابش ادامه داد.
چشمانش چرخید و متوجه شد شخصی کنارش روی نیمکت با فاصله نشسته است.
"به امید دل بستم؟"Jimin
سونی سرش را تکان داد.
"میتونم اسمت رو بدونم؟"Jimin
سونی سرش را برگرداند و به صورت پسر نگاه کرد.
"سونی ، اسمم سونیه."Sony
پسر لبخندی زد.
"خیلی عالی. اسم منم جیمینه."Jimin
"از آشنایی باهات خوش وقتم جیمین."Sony
" همچنین سونی."Jimin
" ببینم تازه واردی؟" Sony
" عام...آره. چطور؟" Jimin
جیمین سرفه ای کرد و دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت.
"حالت خوبه؟" Sony
نگرانی و در چشمان سونی دیده می شود.
" خوبم... خوبم." Jimin
سونی باشه ای کوتاه گفت.
" راستی میتونم سنتو بپرسم کوچولو؟" Jimin
سونی اخم کیوتی کرد.
"یاا، من کوچولو نیستم... هیجده سالمه هاااا."Sony
"آخی. باشه بابا کوچولو موچولو نیستی. منم بیست و دو سالمه."Jimin
" اوه. بزرگیااا. هیونگم حساب میشی."Sony
جیمین خنده ای کرد
" آری." Jimin
" من فعلا برم میخوام با این بیمارستان آشنا بشم."Jimin
"برو. از آشنایی باهات خوشحال شدم ، جیمین شی."Sony
"منم همینطور."Jimin
خواب مهمان چشمانش نمی شد.
متوجه شد نور ماه به اتاقش می تابد، پس مشغول نگاه کردن به ماه و ستاره ها شد.
مدتی بعد دختر چشمانش سنگین شد و به آرامی به خواب رفت.
_صبح_
با صدای تق تق در بیدار شد.
"سونی؟"Nurse
صدای پرستار بود که صبحانه اش را آورده بود.
"ممنون."Sony
مشغول خوردن صبحانه اش شد.
"دارو هاتو یادت نره سر موقع بخوری."Nurse
"چشم."Sony
_ساعتی بعد "حیاط بیمارستان"_
سونی در حیاط ، روی نیمکت نشسته بود و کتاب به امید دل بستم را برای بار هزارم می خواند.
ناگهان صدایی شنید. صدا نگهبان بیمارستان بود که داشت مرد تازه واردی را راهنمایی می کرد.
اهمیتی نداد و به خواندن کتابش ادامه داد.
چشمانش چرخید و متوجه شد شخصی کنارش روی نیمکت با فاصله نشسته است.
"به امید دل بستم؟"Jimin
سونی سرش را تکان داد.
"میتونم اسمت رو بدونم؟"Jimin
سونی سرش را برگرداند و به صورت پسر نگاه کرد.
"سونی ، اسمم سونیه."Sony
پسر لبخندی زد.
"خیلی عالی. اسم منم جیمینه."Jimin
"از آشنایی باهات خوش وقتم جیمین."Sony
" همچنین سونی."Jimin
" ببینم تازه واردی؟" Sony
" عام...آره. چطور؟" Jimin
جیمین سرفه ای کرد و دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت.
"حالت خوبه؟" Sony
نگرانی و در چشمان سونی دیده می شود.
" خوبم... خوبم." Jimin
سونی باشه ای کوتاه گفت.
" راستی میتونم سنتو بپرسم کوچولو؟" Jimin
سونی اخم کیوتی کرد.
"یاا، من کوچولو نیستم... هیجده سالمه هاااا."Sony
"آخی. باشه بابا کوچولو موچولو نیستی. منم بیست و دو سالمه."Jimin
" اوه. بزرگیااا. هیونگم حساب میشی."Sony
جیمین خنده ای کرد
" آری." Jimin
" من فعلا برم میخوام با این بیمارستان آشنا بشم."Jimin
"برو. از آشنایی باهات خوشحال شدم ، جیمین شی."Sony
"منم همینطور."Jimin
۱۵.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.