*My alpha* پارت ۱۸
غذا هارو بردن به اتاقم و بعد از خروجشون ازشون تشکر کردم و وارد اتاق شدم درو بستم ودوستش با دیدنم از سولمین فاصله گرفت و روی صندلی گوشه دیوار نشست اما سولمین کوچک ترین حرکتی ام نکرد و همونطور پشت کرده به دوستش خوابیده بود و خودشو جمع کرده بود.
کف پاهاش با باند سفید بسته شده بودن و تو دید بودن اما باندی که دور رونای گوشتیش بسته شده بود به خاطر پارچهی سفید رو تختیم که دور تن برهنه اش پیچیده شده بود تو دید نبود...لعنت به من.
لعنت به من که نه تنها به جسمش بلکه به روحشم اسیب زدم.گاهی یادم میره که اون سنش کمه و غرورش براش مهمه و من کاری کردم جلوی دوستش با بدن برهنه و تو این وضعیت اونم بعد از اینکه با من بود دیده بشه..من میخوام به هر قیمتی که شد برگردم به اون زمان و اون کار افتضاح رو باهاش تکرار نکنم.من چی فکر کردم؟
غذاهایی که رو میز گذاشته بودن رو دیدم و ابمیوه رو برداشتم و به سمت سولمین رفتم.
کنار رو تخت نشستم و خطاب به دوستش گفتم
"اسمت چی بود؟"
"جویا"
با خجالت گفت و ادامه دادم
"رو میز سه تا غذا ظرف غذا هست یکیشون رو بردار فقط حواست باشه چای نیلوفر ابی رو برنداری واسه سولمین"
سری تکون داد و ممنونی گفت و به سمت غذا ها رفت.
"سولیی؟!"
صداش زدم و اون بدون حرف زدن به سمتم برگشت..لعنتی من نمیخوام اینطوری ببینمش.من سولمین قبلیو میخوام مهم نیست اگه سرکشی کنه ولی نمیخوام چشماش بی هیچ احساس باشه و رفتارش اینقدر سرد باشه.حتی فکر نکنم با جویا هم حرفی زده باشه.
"میتونی بشینی؟"
سرشو تکون داد و نشست.لیوان رو جلوی دهنش گرفتم و اما اون با دستای خودش لیوان رو گرفت و خورد.
هوفی کشیدم و بعد از اینکه کامل خورد لیوان رو ازش گرفتم.
میخواستم غذاهای شام رو براش بیارم ولی تحمل نکردم و با تاسف گفتم.
"منو ببخش سولی"
کف پاهاش با باند سفید بسته شده بودن و تو دید بودن اما باندی که دور رونای گوشتیش بسته شده بود به خاطر پارچهی سفید رو تختیم که دور تن برهنه اش پیچیده شده بود تو دید نبود...لعنت به من.
لعنت به من که نه تنها به جسمش بلکه به روحشم اسیب زدم.گاهی یادم میره که اون سنش کمه و غرورش براش مهمه و من کاری کردم جلوی دوستش با بدن برهنه و تو این وضعیت اونم بعد از اینکه با من بود دیده بشه..من میخوام به هر قیمتی که شد برگردم به اون زمان و اون کار افتضاح رو باهاش تکرار نکنم.من چی فکر کردم؟
غذاهایی که رو میز گذاشته بودن رو دیدم و ابمیوه رو برداشتم و به سمت سولمین رفتم.
کنار رو تخت نشستم و خطاب به دوستش گفتم
"اسمت چی بود؟"
"جویا"
با خجالت گفت و ادامه دادم
"رو میز سه تا غذا ظرف غذا هست یکیشون رو بردار فقط حواست باشه چای نیلوفر ابی رو برنداری واسه سولمین"
سری تکون داد و ممنونی گفت و به سمت غذا ها رفت.
"سولیی؟!"
صداش زدم و اون بدون حرف زدن به سمتم برگشت..لعنتی من نمیخوام اینطوری ببینمش.من سولمین قبلیو میخوام مهم نیست اگه سرکشی کنه ولی نمیخوام چشماش بی هیچ احساس باشه و رفتارش اینقدر سرد باشه.حتی فکر نکنم با جویا هم حرفی زده باشه.
"میتونی بشینی؟"
سرشو تکون داد و نشست.لیوان رو جلوی دهنش گرفتم و اما اون با دستای خودش لیوان رو گرفت و خورد.
هوفی کشیدم و بعد از اینکه کامل خورد لیوان رو ازش گرفتم.
میخواستم غذاهای شام رو براش بیارم ولی تحمل نکردم و با تاسف گفتم.
"منو ببخش سولی"
۳۱.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.