پارت سوم
پارت سوم
برای اینکه بدتر آتیشی نشه و این آتیش شعله ورش دامنم رو نگیره سعی کردم با صدای آروم و مظلومی جوابشو بدم:
ببخشید فکر نمیکردم تا این حد عصبیت کنه اما خب درک کن دیگه دلم گرفته بود خواستم از این حال و هوا در بیام توهم که بقول خودت خیلی سرت شلوغه و وقت نمیکنی منو جایی ببری
با شنیدن صدای آروم و مظلوم تن صداشو آورد پایین و با صدای گرفتش که بخاطر داد و بیداد های متداومش بود گفت:
با پوشیدن این لباس و ۲ کیلو آرایش دلت باز شد؟
خوب شد؟
دختر تو حتی به من خبر ندادی و حتی هرچقدر زنگ زدم گوشیتو جواب ندادی اصن بهش نگاه کردی؟
نگاهی به گوشیم کردم که با سیلی از تماس های از دست رفته جیمین مواجه شدم
سرمو انداختم پایین که ادامه داد:
نمیگی من اینجا از نگرانی بال بال میزنم؟
الان چقدر دلت باز شد؟
یعنی چی نمیگی الان جیمین میاد خونه میبینه من نیستم چه فکرایی میکنه؟
نمیگی نگران میشه؟
از نگرانیش حس قشنگی گرفتم و گفتم:
خب اخه تو هرشب دیر میومدی و خبب منم فکر نمیکردم زود بیای و ساعت از دستم در رفت
یکم بلند تر از قبل ادامه داد:
از دستت در رفت؟
مگه چیکار میکردی که از دستت در رفت؟
با تته پته گفتم:
بخدا هیچی با لیا حرف میزدم
یدفعه داد زد:
با لیا حرف میزدی اونم تو بارررر
خب نمیتونستی بری خونه لیااااا
بغض کردم و راهمو سمت اتاقمون کج کردم درو محکم کوبیدم و خودمو رو تخت پرت کردم و زار زدم
نباید اینجوری دعوام میکرد خب منم مثل بقیه رفتم بیرون و تازه هیچ اتفاقی هم برام نیافتاد
ولی خب حق داره شاید اگه بهش میگفتم بهتر بود
چی نه چی چی حق داره اون تورو میزاره میره بعد تو بهش حق میدی؟
همینجوری داشتم گریه میکردم که چشمام سنگین شد و خوابم برد
جیمین ویو:
صدای هق هق هاش امونم رو بریده بود و با هر هقی که میزد قلب منم خراش برمیداشت
یکم زیاده روی کرده بودم
نویسنده:یکم؟ پسرم من اگه جا بدبخت بودم سکته میکردم با اون دادی که تو زدی بعد یکم؟
ج:خب حالا یکم بیشتر از یکم اه اصن هرچی زیاده روی کردم ولی رفته بود رو مخم دیگه
خیلی بهش گفتم اون لباسو نپوش و پوشید
گفتم بدون اینکه بهم بگی جایی نرو و اون حتی رفت بار
همینجوری داشتم هم به اون حق میدادم و هم به خودم(اینا چرا خوددرگیری دارن)
که دیگه صدایی ازش نیومد و فهمیدم خوابه
سمت اتاقمون رفتم و درو آروم باز کردم که با جسم غرق در خواب دلبرکم با اون لباسی که بیشتر از هر چیزی بهش میومد مواجه شدم لباسامو عوض کردم و کنارش رو تخت دراز کشیدم به چهرش نگاهی کردم که نم اشک روش معلوم بود
اگه لباساش رو عوض میکردم بیدار میشد پس بیخیال شدم و بغلش کردم که تکون ریزی خورد(همینجوریشم بیدار شد که-_-)
بقیش جا نمیشه
لایک کنیناااااا🔪🔪
برای اینکه بدتر آتیشی نشه و این آتیش شعله ورش دامنم رو نگیره سعی کردم با صدای آروم و مظلومی جوابشو بدم:
ببخشید فکر نمیکردم تا این حد عصبیت کنه اما خب درک کن دیگه دلم گرفته بود خواستم از این حال و هوا در بیام توهم که بقول خودت خیلی سرت شلوغه و وقت نمیکنی منو جایی ببری
با شنیدن صدای آروم و مظلوم تن صداشو آورد پایین و با صدای گرفتش که بخاطر داد و بیداد های متداومش بود گفت:
با پوشیدن این لباس و ۲ کیلو آرایش دلت باز شد؟
خوب شد؟
دختر تو حتی به من خبر ندادی و حتی هرچقدر زنگ زدم گوشیتو جواب ندادی اصن بهش نگاه کردی؟
نگاهی به گوشیم کردم که با سیلی از تماس های از دست رفته جیمین مواجه شدم
سرمو انداختم پایین که ادامه داد:
نمیگی من اینجا از نگرانی بال بال میزنم؟
الان چقدر دلت باز شد؟
یعنی چی نمیگی الان جیمین میاد خونه میبینه من نیستم چه فکرایی میکنه؟
نمیگی نگران میشه؟
از نگرانیش حس قشنگی گرفتم و گفتم:
خب اخه تو هرشب دیر میومدی و خبب منم فکر نمیکردم زود بیای و ساعت از دستم در رفت
یکم بلند تر از قبل ادامه داد:
از دستت در رفت؟
مگه چیکار میکردی که از دستت در رفت؟
با تته پته گفتم:
بخدا هیچی با لیا حرف میزدم
یدفعه داد زد:
با لیا حرف میزدی اونم تو بارررر
خب نمیتونستی بری خونه لیااااا
بغض کردم و راهمو سمت اتاقمون کج کردم درو محکم کوبیدم و خودمو رو تخت پرت کردم و زار زدم
نباید اینجوری دعوام میکرد خب منم مثل بقیه رفتم بیرون و تازه هیچ اتفاقی هم برام نیافتاد
ولی خب حق داره شاید اگه بهش میگفتم بهتر بود
چی نه چی چی حق داره اون تورو میزاره میره بعد تو بهش حق میدی؟
همینجوری داشتم گریه میکردم که چشمام سنگین شد و خوابم برد
جیمین ویو:
صدای هق هق هاش امونم رو بریده بود و با هر هقی که میزد قلب منم خراش برمیداشت
یکم زیاده روی کرده بودم
نویسنده:یکم؟ پسرم من اگه جا بدبخت بودم سکته میکردم با اون دادی که تو زدی بعد یکم؟
ج:خب حالا یکم بیشتر از یکم اه اصن هرچی زیاده روی کردم ولی رفته بود رو مخم دیگه
خیلی بهش گفتم اون لباسو نپوش و پوشید
گفتم بدون اینکه بهم بگی جایی نرو و اون حتی رفت بار
همینجوری داشتم هم به اون حق میدادم و هم به خودم(اینا چرا خوددرگیری دارن)
که دیگه صدایی ازش نیومد و فهمیدم خوابه
سمت اتاقمون رفتم و درو آروم باز کردم که با جسم غرق در خواب دلبرکم با اون لباسی که بیشتر از هر چیزی بهش میومد مواجه شدم لباسامو عوض کردم و کنارش رو تخت دراز کشیدم به چهرش نگاهی کردم که نم اشک روش معلوم بود
اگه لباساش رو عوض میکردم بیدار میشد پس بیخیال شدم و بغلش کردم که تکون ریزی خورد(همینجوریشم بیدار شد که-_-)
بقیش جا نمیشه
لایک کنیناااااا🔪🔪
۲.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.