رمان عشق ممنوعه پارت ۱
سلام من دیانا ۱۷سالمه
میخوام داستان آشناییم با ارسلان و محراشاد رو براتون تعریف کنم
خب بریم
یه روز داشتم تو خیابون قدم میزدم و آهنگ گوش میدادم یه دفعه دیدم یه موتوری زد بهم و کیفمو دزدید
دیدم یه پسره افتاد دنبالش منم افتادم دنبالشون رسیدیم به کوچه بم بست موتوری ها وایسادن پسره کیفو ازشون گرفت و داد من کیفو ازش گرفتم تشکر کردم اسممو پرسید گفتم دیانام
اونم گفت منم ارسلانم گفتم خوشبختم
اونم گفت همچنین شمارشو داد بهم
ازش خوشم اومده بود رفتم خونه شب بهش پیام دادم گفتم سلام من دیانام
اونم سری سین کرد گفت سلام جانم بفرمایید
بهش گفتم.؟......
برید تو خماری هروقت وقت داشتم بقیشو مینویسم
خوب بود 💜🤍🖤🤍
میخوام داستان آشناییم با ارسلان و محراشاد رو براتون تعریف کنم
خب بریم
یه روز داشتم تو خیابون قدم میزدم و آهنگ گوش میدادم یه دفعه دیدم یه موتوری زد بهم و کیفمو دزدید
دیدم یه پسره افتاد دنبالش منم افتادم دنبالشون رسیدیم به کوچه بم بست موتوری ها وایسادن پسره کیفو ازشون گرفت و داد من کیفو ازش گرفتم تشکر کردم اسممو پرسید گفتم دیانام
اونم گفت منم ارسلانم گفتم خوشبختم
اونم گفت همچنین شمارشو داد بهم
ازش خوشم اومده بود رفتم خونه شب بهش پیام دادم گفتم سلام من دیانام
اونم سری سین کرد گفت سلام جانم بفرمایید
بهش گفتم.؟......
برید تو خماری هروقت وقت داشتم بقیشو مینویسم
خوب بود 💜🤍🖤🤍
۲۲.۴k
۰۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.