the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت۳
که با صدای بزرگ خان همه به سمت اون برگشتیم
بزرگ خان.خب همتون باید برای فردا شب خودتون رو آماده کنین چون قراره یکی از سهامداران جدید شرکت بیاد اینجا
و تو ات آقای لی(سهامدار جدید)گفته برای بستن قرارداد تو باید با پسرش ازدواج کنی و منم قبول کردم
ات. بابابزرگ که اینو گفت لقمه ای که داشتم میخوردم پرید تو گلوم یونگی هم سریع یه لیوان آب بهم داد
منم یکم از اون آب خوردم
ات.اما پدربزرگ من نمیتونم من حتی اونو از نزدیک هم ندیدم
بزرگ خان.نگران نباش میبینیش
ات.اما نمیخا...داشتم میگفتم که پدربزرگ پرید وسط حرفم
بزرگ خان.نمیخام نداریییم تو باید با اون ازدواج کنی(داد)
ات
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم
شروع کردم به گریه کردن چرا؟
آخه چرا من نمیتونم مثل بقیه دخترا یه زندگی خوب داشته باشم
این زندگی به چه دردی میخوره که همش باید به زورگویی های بقیه اطاعت کنی
داشتم اشک می ریختم که در اتاقم زده شد
تق تق(نخند صدای دره😐)
ات.نمیخام کسی رو ببینم
اما بدون اجازه وارد اتاقم شد
ات. گفتم نمیخام.....که با دیدن یونگی حرفم بند اومد
گریه هام بیشتر شد،یعنی بعد از ازدواج دیگه نمیتونم یونگی رو ببینم؟
یونگی.رفتم سمتش بغلش کردم آروم سرشو بوسیدم
یونگی.هی ات بسه اینقدر گریه نکن تا وقتی من اینجام نمیزارم تو به زور با اون ازدواج کنی
ات. آخه مگه هنوز پدربزرگو نشناختی اون حرفی رو که میزنه سر حرفش میمونه
پارت۳
که با صدای بزرگ خان همه به سمت اون برگشتیم
بزرگ خان.خب همتون باید برای فردا شب خودتون رو آماده کنین چون قراره یکی از سهامداران جدید شرکت بیاد اینجا
و تو ات آقای لی(سهامدار جدید)گفته برای بستن قرارداد تو باید با پسرش ازدواج کنی و منم قبول کردم
ات. بابابزرگ که اینو گفت لقمه ای که داشتم میخوردم پرید تو گلوم یونگی هم سریع یه لیوان آب بهم داد
منم یکم از اون آب خوردم
ات.اما پدربزرگ من نمیتونم من حتی اونو از نزدیک هم ندیدم
بزرگ خان.نگران نباش میبینیش
ات.اما نمیخا...داشتم میگفتم که پدربزرگ پرید وسط حرفم
بزرگ خان.نمیخام نداریییم تو باید با اون ازدواج کنی(داد)
ات
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم
شروع کردم به گریه کردن چرا؟
آخه چرا من نمیتونم مثل بقیه دخترا یه زندگی خوب داشته باشم
این زندگی به چه دردی میخوره که همش باید به زورگویی های بقیه اطاعت کنی
داشتم اشک می ریختم که در اتاقم زده شد
تق تق(نخند صدای دره😐)
ات.نمیخام کسی رو ببینم
اما بدون اجازه وارد اتاقم شد
ات. گفتم نمیخام.....که با دیدن یونگی حرفم بند اومد
گریه هام بیشتر شد،یعنی بعد از ازدواج دیگه نمیتونم یونگی رو ببینم؟
یونگی.رفتم سمتش بغلش کردم آروم سرشو بوسیدم
یونگی.هی ات بسه اینقدر گریه نکن تا وقتی من اینجام نمیزارم تو به زور با اون ازدواج کنی
ات. آخه مگه هنوز پدربزرگو نشناختی اون حرفی رو که میزنه سر حرفش میمونه
۸.۹k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.