"دوروی یک سکه"
"دوروی یک سکه"
Part9
/از زبان نویسنده/
نورا تو اتاق غرق فکر بود از اینده ندا میترسید و نگران بود
نورا غرق افکارش بود که با صدای ندا رشته هایی افکارش پاره شد
ندا پیش نورا نشست و دستهاشو گرفت و به چشم هایی نورا نگاه کرد
-نورا نگران من نباش من از پس خودم برمیام
~تو ذهنمو میخونی؟
-اره خواهر دوقلوتم ها
~ندا تو اگه یک تار موت کم بشه من میمیرم من جونم وصل تو
-اولش من یک تارموم کم نمیشه دومشم خدانکنه تو بمیری
~چرا رفیق بازی قمار میکنی ها؟مگه مامان برات چیزی کم گذاشته
ندا با شرمندگی سرشو انداخت پایین و با ناخون هاش ور رفت
-نه مامان هیچی واسمون کم نذاشته فقط من بدعادت شدم
~ترکش کن میتونی تو
ندا با نشانه اعتراض از جاش بلند شد
-هرکاری بگی انجام میدم فقط اینکارو ازم نخوا شاید بتونم کمش کنم ولی ترکش نه
ندا از اتاق زد بیرون که نورا بلند شد و دنبالش رفت و ندا کیف پالتوشو ورداشت و از خونه بیرون زد نورا میخواست دنبالش بره که عموش مهرداد دست نورا گرفت و نذاشت بره
'ولش کن اون انتخابشو کرده تو نمتونی تغییرش بدی
~من تغییرش میدم هرجور که شده حتی اگر شده جونمم میدم
نورا لباس هاشو پوشید و از خونه زد بیرون و رفت خونشون وارد خونشون شد دوباره همون حس ترس تو وجودش رشد کرد نورا از اون خونه خاطرات خوبی نداشت مرگ پدرش مرگ مادربزرگش خودکشی ندا.......
اینا مثل یک نمک بود رو زخم هاش.فضا خونه خفه بود نورا به سمت پنجره رفت و پنجره رو باز کرد سرشو به بیرون برد و نفس عمیقی کشید و خیره شد به آسمان هوا کم کم داشت سرد میشد پاییز داشت تموم میشد و زمستان جاشو میگرفت
Part9
/از زبان نویسنده/
نورا تو اتاق غرق فکر بود از اینده ندا میترسید و نگران بود
نورا غرق افکارش بود که با صدای ندا رشته هایی افکارش پاره شد
ندا پیش نورا نشست و دستهاشو گرفت و به چشم هایی نورا نگاه کرد
-نورا نگران من نباش من از پس خودم برمیام
~تو ذهنمو میخونی؟
-اره خواهر دوقلوتم ها
~ندا تو اگه یک تار موت کم بشه من میمیرم من جونم وصل تو
-اولش من یک تارموم کم نمیشه دومشم خدانکنه تو بمیری
~چرا رفیق بازی قمار میکنی ها؟مگه مامان برات چیزی کم گذاشته
ندا با شرمندگی سرشو انداخت پایین و با ناخون هاش ور رفت
-نه مامان هیچی واسمون کم نذاشته فقط من بدعادت شدم
~ترکش کن میتونی تو
ندا با نشانه اعتراض از جاش بلند شد
-هرکاری بگی انجام میدم فقط اینکارو ازم نخوا شاید بتونم کمش کنم ولی ترکش نه
ندا از اتاق زد بیرون که نورا بلند شد و دنبالش رفت و ندا کیف پالتوشو ورداشت و از خونه بیرون زد نورا میخواست دنبالش بره که عموش مهرداد دست نورا گرفت و نذاشت بره
'ولش کن اون انتخابشو کرده تو نمتونی تغییرش بدی
~من تغییرش میدم هرجور که شده حتی اگر شده جونمم میدم
نورا لباس هاشو پوشید و از خونه زد بیرون و رفت خونشون وارد خونشون شد دوباره همون حس ترس تو وجودش رشد کرد نورا از اون خونه خاطرات خوبی نداشت مرگ پدرش مرگ مادربزرگش خودکشی ندا.......
اینا مثل یک نمک بود رو زخم هاش.فضا خونه خفه بود نورا به سمت پنجره رفت و پنجره رو باز کرد سرشو به بیرون برد و نفس عمیقی کشید و خیره شد به آسمان هوا کم کم داشت سرد میشد پاییز داشت تموم میشد و زمستان جاشو میگرفت
۹۳۵
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.