رمان
#میشد_نخواست پارت۱۶
لیاو یاعیز:سلام
چاعات و توانا:سلام
یاعیز:امروز دیر اومدیم بریم کلاس
چاعان:اره خب
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شب
لیا:سلام
چاعان:خوش اومدی.چی میخوری؟
لیا:پیتزا لطفا
چاعان:باشه
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
توانا:لیا و چاعان رفتن شام بخورن
یاعیز:ما چیکار کنیم
توانا:بعد شام بریم پیاده روی
یاعیز:باشه
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چاعان:دیشب وقتی پیام دادم میخواستم یه چیزی بهت بگم
لیا:چرا نگفتی
چاعان:میخواستم به چشای زیبات خیره شم و بگم
لیا:اا.خب خیلی ممنون
چاعان: لیا من فکر کنم حسابی عاشقت شدم
لیا:جدی میگی
چاعان:اره
.......
°♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
توانا:یعنی این دوتا اونجا چی میگن
یاعیز:چقدر فضولی تو😂😂😂
توانا:خیلی کنجکاوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چاعان:تو چی بهم حس داری
لیا:خب نمیدونم چی بگم
چاعان:خب اره یا نه
لیا:خب فکرکنم اره.
چاعان:واقعاااا
لیا :ام
چاعان بلند شد و لیا رو بغل کرد وچرخوند
لیا: همه به ما نگاه میکنن چاعاننن منو بزار زمین پسر خجالت میکشم😊
چاعان:خب ببخشید یکم احساسی شد
لیا:یکم نه زیاد احستسی شد😅💕💕
لیاو یاعیز:سلام
چاعات و توانا:سلام
یاعیز:امروز دیر اومدیم بریم کلاس
چاعان:اره خب
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شب
لیا:سلام
چاعان:خوش اومدی.چی میخوری؟
لیا:پیتزا لطفا
چاعان:باشه
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
توانا:لیا و چاعان رفتن شام بخورن
یاعیز:ما چیکار کنیم
توانا:بعد شام بریم پیاده روی
یاعیز:باشه
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چاعان:دیشب وقتی پیام دادم میخواستم یه چیزی بهت بگم
لیا:چرا نگفتی
چاعان:میخواستم به چشای زیبات خیره شم و بگم
لیا:اا.خب خیلی ممنون
چاعان: لیا من فکر کنم حسابی عاشقت شدم
لیا:جدی میگی
چاعان:اره
.......
°♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
توانا:یعنی این دوتا اونجا چی میگن
یاعیز:چقدر فضولی تو😂😂😂
توانا:خیلی کنجکاوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چاعان:تو چی بهم حس داری
لیا:خب نمیدونم چی بگم
چاعان:خب اره یا نه
لیا:خب فکرکنم اره.
چاعان:واقعاااا
لیا :ام
چاعان بلند شد و لیا رو بغل کرد وچرخوند
لیا: همه به ما نگاه میکنن چاعاننن منو بزار زمین پسر خجالت میکشم😊
چاعان:خب ببخشید یکم احساسی شد
لیا:یکم نه زیاد احستسی شد😅💕💕
۵۰۴
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.